تبلیغات

موضوعات

درباره ما

    نگاهی متفاوت به ادبیات بلوج در جاسک ضرب المثل های بلوچی فرهنگ لغت بلوچی به فارسی و....

صفحات جانبی

امکانات جانبی

ورود کاربران

عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد

نظرسنجي

    آیا سایت جاسک نگر توانسته ،رضایت شما را کسب نماید؟

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 202
    کل نظرات کل نظرات : 29
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 47

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 118
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 123
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 17
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 21
    آي پي امروز آي پي امروز : 44
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 70
    بازدید هفته بازدید هفته : 948
    بازدید ماه بازدید ماه : 2,586
    بازدید سال بازدید سال : 21,489
    بازدید کلی بازدید کلی : 282,977

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 3.145.72.5
    مرورگر مرورگر : Safari 5.1
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز : شنبه 29 اردیبهشت 1403

پربازدید

تصادفی

داستان بلوچی-مدد الهی و مرد بارکش

نام داستان:    مدد الهی و مرد بارکش             

تهیه /بازنویسی: محمد نوذری                        

منبع:          سایت جاسک نگر ( نیما نعیمی)               

گویند که در روزگاران خیلی دور شخصی بود که اسب و گاری ایی داشت و مخارج زندگی خود را از راه حمل بار مردم بدست می آورد. و وی در امانتداری و رساندن بار مردم زبانزد خاص و عام بود و هیچ مال حرامی را وارد سفره خود نمی کرد.و با زحمت فراوان به کار خود ادامه می داد.تا اینکه روزی از روزها فردی بارهایش را به او سپرد که به منزلش برساند .بایستی مرد باربر از وسط جنگل می گذشت .بارها را بروی گاریش قرار داد و به راه افتاد.در راه شخصی را دید که خسته به نظر می رسید .شخص خسته به او گفت:که خانه ام وسط همین جنگل است و من را همراه خود ببر. و او را سوار کرد و به راه افتادند .وقتی وسط جنگل رسیدند مرد گفت: همین جا نگهدار و بارهایت را به من بده . و خنجر بر وی کشید و خواست او را بکشد .مرد بارکش به اطراف خود نگاه کرد و دید کله های سر انسان های زیادی که بدست او کشته شده اند بر روی زمین افتاده است.مرد بارکش از اسبش پایین آمد و گفت: حالا که می خواهی مرا بکشی حداقل بهم اجازه بده تا دو رکعت نماز بخوانم.راهزن گفت:همه ی این آدم هایی را که می بینی کشته شده اند و همین درخواست را کرده اند.مرد بارکش به نماز می ایستد و از ترس سوره ای به ذهنش نمی رسد فقط آیه ((اَ مَن یُجیبُ المُضطَرَ اِذا دُعاه وَ یَکشُفُ السوء)) را می خواند .وقتی این آیه را خواند اسب سواری سفید پوش با اسبش به او رسید و گردن دزد را زد و به راهش ادامه داد .مرد بارکش که خود را زنده دید به دنبال مرد اسب سوار به را افتاد و به او گفت:تو که هستی که مرا نجات دادی.اسب سوار در جوابش گفت:من مامور و فرشته این آیه هستم و هر وقت فرد پاکی مرا صدا بزند به کمکش می آیم .مرد بار کش از خدای خویش به خاطر لطفی که به او کرده بود سجده شکر بجا آورد و به راه خود ادامه داد.

نظرات +  تماس با ما +  ارتباط با ما + ایمیل ما  =  راه ارتباطی شما با ماست


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 12 اسفند 1393 ساعت: 16:16

داستان و شعر عشق مهناز و شهداد به زبان بلوچی با ترجمه فارسی

نام اثر:    داستان و شعر عاشقانه مهناز و شهداد(همراه با ترجمه فارسی )

بازنویسی و تهیه:     محمد نوذری                              

  منبع :     سایت جاسک نگر( نیما نعیمی)   

تاکنونحکایت ها و داستان های عاشقانه بسیاری در زبان فارسی خوانده ایم .هم مانند لیلی و مجنون،خسرو شیرین و ....  در زبان بلوچی همانند این داستان ها وجود دارد و متاسفانه کسی از این داستان ها خبری ندارد یا اطلاع کمی دارد و دلیل آن این است این داستان ها نگارش و مکتوب نشده است و منبعی هم وجود ندارد تا علاقه مندان فرهنگ و ادب بلوچی به آن مراجعه کنند.و این هم به دلایل خاص خودش را دارد نوشتن و خواندن زبان بلوچی نسبت به سایر زبان ها سخت تر می باشد.دراینجا داستان عاشقانه مهناز و شهداد به صورت داستان و شعر همراه با ترجمه فارسی به نگارش در آمده است.           

 گویند در روزگاری شخصی به نام شهداد عاشق و فریخته دختری به نام مهناز می شود و با تلاش فراوان و تحمل مشقّات و پشت سر گذاشتن موانعی همانند مخالفت اقوام و خواستگاران زیاد مهناز موفق به ازدواج با وی می شود.شهداد و مهناز هر دو دلباخته و عاشق یکدیگر می شوند و زندگی عاشقانه این دو زوج شروع می شود و صفا و صمیمیت و محبت آن ها روز به روز افزون تر می شود.هفته ها شهداد پی شکار به کوه می رود،در این روز های بی کسی مهناز چشم انتظار همسرش می نشیند و در افق  آمدن مرد رویاهایش را تجسم می کند.                                                                  در یکی از روزها رقیبان شهداد دست از حسودی بر نمی دارند و نقشه ای شوم را اجرا می کنند.آن ها سُواس(نوعی دمپایی که برگ درخت خرما درست می شود)شخصی به نام اؤمَر که جوانی خوش تیپ و رعنا بود در حمام بصورت ردّ پا جا می گذارند.شهداد بی خبر از توطئه رقیبان خسته از شکار بر می گردد . در راه خانه از زبان برخی می شنود که مهناز با اؤمَر رابطه دارد.در این هنگامه خشم و عصبانیت در چهره ی شهداد هویدا می شود .ادامه این داستان بصورت شعر بلوچی و ترجمه فارسی بدین صورت می باشد:(در این شعر شاعر از زبان مهناز به این موضوع پرداخته است.)

زُنان نَصیبَ و شیر دِلئِن شَهداد            زُنان نَصیبَ و کارِ اَللهَ

ای شهداد شیر دل شاید این کار تقدیر خداوند بود

اِء هَمُ هَوؤگانی بَستَگئِن دؤرؤغَ             آفَ اَرِچَنت و نَمبَغَ سُرافَنت

این همان دسیسه دشمنان من بود و ردّ پای دمپایی اؤمَر را در حمام من جا می گذارنند.

بَه کَشیانی چَمَغا چارَنت           اؤمَری نال بَستئِن سُواس زُرتَن

در میان چوب های سون ها(سون : نرده ایی است ازتنیده شدن درخت های خرما بوجود می آید و در آن زمان از سون برای ساختن خانه استفاده می کردند)نگاه می کنند و دمپایی اؤمَر را بر می دارند.

بُه مِنی دئم شؤدَ تَهَش بُرتَنت                 بُه نَمبَغانی پُشتَش مِشاعتَن

و دمپایی اؤمَر را بر می دارند و ردّش را در داخل حمام من جای می گذارند

بَلِه نَرم نَرما بَه تَئش گَشتَنت             بَر مَنِش عَیب و طانَئش بَستَگ

و یواش یواش به تو می گویند و بر من حرف های ناروا می گویند.

بَلِه هَر وَقت تَه گؤ بؤرا هَفتَغَ کادکَی          مَن اَز فَدی دِلَی پُر رَنجِ حَکایَتان

هر موقع که تو با اسب از شکار برمی گشتی من از دل تنگی دوری تو

دَستان جَد بُ تَئی بؤرَی سِریمُغئِن واغُن        بَلِه کافَری تِئلانکِ مَنئِت دادَگ

وقتی مهار اَسب تو را با دستم گرفتم تو با تندی مرا هُل دادی

مَن کَفتان بُ فَدی نِشتِنگان بُراد دِلاننِان         بَلِه حاخ بُ گیوارِ دَفا رِتگَغ

و من بر نشیمن گاه  خود بر زمین افتادم و خاک و گرد و غبار بر پیشانی من ریخته شد

بُ هَزار دؤست و دُشمَنَی لافا                بَلِه دؤستَ گِریَنت و دُشمَنَ کَندَنت

و هزاران نفر من را مشاهده می کردند و دوستان ناراحت و دشمنان خوشحال بودند

مِئدَغَ سییَه کادِ جَنئِک مَنَ گِندَن              بَلِه چیزِ بُ فَدی مؤجا خاطِرا سِندَن

و دختران مجرد مرا مشاهده می کنند و نسبت به من بدگمان می شوند.

در این هنگام مهناز دوستان خود را صدا می زند و به زبان شعر می گوید:

هؤ مَنی گُهارَکان هَمسَر و هَمزادِ کَسانَکان           بیائِت مَنی نَزدیکُ گَرا نِندِت

ای خواهران و هم سن و سالان من بیایید نزدیک من بنشینید

شُما زیرِت هَمُ سیری دادَگئِن سُهران             بَلِه شَرِش بُ شارِئن بُغچَئش بَندِت

شما طلاهای عروسی ام را بردارید و درون پارچه محکم ببندید

شُما بِرِت شَهدادی نَزدیک و گَرا نِندِت            بَگَشِت بُزیر فَدی سیری دادَغئن سُهران

و نزد شهداد رفته و بگویید این همان طلاهایی هست که عنوان مهریه من دادی و آن ها را بردار

دَی مَنی عَهدی بَستَغئِن مُهران                 بَلِه چُستُ چالاکا آتکَ مَنَش دادَن

و بگویید طلاق مرا بدهد و در همین موقع شهداد طلاقش می دهد.وخبر طلاق را به مهناز می می آورند.

اِء مَن اَز فَدی هَر دو دیدَگان داشتَن              بَلِه قاصِدِن تاراجِ رَوان دادَن

مهناز طلاق را قبول می کند و قاصدانی را می فرستد

دء فَدی مَهلیدا دِلانی آ                 فَدی عاریفِ پِدُ بُرادان

به سوی پدر و برادران عزیزش و بزرگوارش

هؤ مَنی عاریفِ پِدُ بُرادان                بُرز مَنِندِت کِه بَختُ بَر بادَ

ای پدر و برادران بزرگوارم خودتان را بلند مرتبه نشمارید که آبروتان بر باد فنا شد

شِئو بِنِندِت کِه جَنگُ دَعوا بَه دَستِ شَهدادَ              شُما شَهدادا دیوانَی تَها بیارِت

شهداد جنگ و دعوایی به راه انداخته و از شما می خواهم وی را به مجلسی دعوت کنید

در این هنگام پدر و برادران مهناز قاصدانی را برای دعوت می فرستند و شهداد در این مجلس بزرگان حضور پیدا می کند.

هدف از برپا کردن این مجلس این بود که آیا شهداد راست می گوید که مهناز به او خیانت کرده است.در روزگاران قدیم در بین بلوچ ها قسم روغن برای مشخص کردن شخص گناهکار  مرسوم بوده است .در این مراسم یک دیگ را پر از روغن کرده تا روغن ها سرخ و بجوشند سپس خنجر را در دیگ جوشان می گذارند و شخص گناهکار باید خنجر را با دست خود بیرون بیاورد.اگر دستش سوخت شخص گناهکار بوده و اگر دستش نسوخت شخص بی گناه است.

آرتَغِش رؤغَن و مَنجَل لَهرانی                  لانتکَ مَنی بُرادا فَدی سَر آستیغ خُراسانی

روغن و دیگ را برای قسم دادن مهناز می آورند و برادرش خنجر را از کمرش بیرون می کشد

بَلِه کَشتی فَدی خَنجَر هَمُ کُلئن جُتکانی            پِرئِتی بُ آسا  پَه حُکِ رَحمانی

برادرم خنجرش را از غلاف بیرون می آورد و با نام خداوند درون دیگ جوشان می اَندازد

در این هنگام مهناز با خداوند خود راز و نیاز می کند

گَشتان اَلله تَه فَدَی دَستگیر پاکِئن حورانی            بَلِه دَستان شِفتَگ بَه حُکمِ رَحمانی

 و می گوید:ای خدا می دانم که دستگیر همه ی بی گناهانی و دستش را به طرف خنجر داخل دیگ جوشان می برد

کَشتَغ مَن خَنجَر هَمُ گَرمِئن آسانی               بَلِه شَهدادَ دادَن راستُ میزانی  

و من خنجر داغ را از دیگ بیرون آوردم در حالی که دستم نسوخت و به دست شهداد دادم

بَلِه شَهدادَ دادَن راست و میزانی             ظاهِرا اَسک اَکایَنت چَمانی

و خنجر را به دست شهداد دادم در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود

با مُبرا شدن مهناز از تهمت ها با خوشحالی تمام،دوستانش را صدا می زند و می گوید:

هؤ مَنی گُهارَکان هَمسَر و هَمزادِ کَسانَکان            شُما چاپُ لَرؤ لارؤ کَنِت

ای خواهران و هم سن و سالان من میخواهم شهداد را دیوانه کنم خوشحالی کنید و کف بزنید

ها لؤ هَلؤ هالؤ کَنِت              شُما اؤمَرا سالؤک کَنِت

و سرور شادی سر دهید و اؤمَر را برای ازداوج با من داماد کنید

مَن مِسواکَ اَمالان بُ دَفا              بیارِت مَنی راستِ کَنِکَی اِر کَنِت

من خودم را آرایش کی کنم و داماد را بیاورید و در طرف راست من قرار دهید

مهناز با اؤمَر عروسی می کند و به خانه داماد می رود

بَلِه لؤغََی کَشیان لانتکَغَن          شَهداد گَنؤغی لَه جَدَگ

و دامان خانه را بلند می کند تا شهداد او را ببیند و دیوانه شود.

در این لحظه شهداد چشمش به مهناز می افتد و دیوانه می شود. و اسبش را بر می دارد و به طرف نعل بند روانه می شود و می رسد و می گوید:

گَشتی اُستاد کُرُمساخ بِه حِساب            زود بَی مَنی نالان بِساز

ای استاد نعل بند کثافت زود برایم اسبم نعل بساز

تا دَستِ بُ نالان سَک کُدَغ                 لؤری َ لافَی اِئر کُدَگ

نعل بند شروع به درست کردن نعل می کند شهداد نعل گداخته را برداشته و بروی شکم او فشار می دهد.

نعل بند بعد از این کار شهداد می گوید:

تیرِ تَرا مَهناز جَدَگ            بِه دَستِ مَن دِراه اَنَبی

زخمی که مهناز به تو زده با  دست من درست نمی شود

عِشقی گَنوخ و شهداد دِراه بیدَغَ    عِشقی گَنوخ و شَهدا هِچ وَحد دِراهَ نَبی

شهداد عاشق دیوانه می شود و نعل بند می گوید عاشقان دیوانه هیچ وقت درست نمی شوند

 شهداد از دیار خود بیرون رفته و به سوی کوه و بیابان دیوانه وار می رود .به این ترتیب زندگی عاشقانه شهداد و مهناز به پایان می رسد.

در صورت روبرو شدن با هر گونه اشتباه تایپی یا دستوری یا تغییرات در شعر به ما در قسمت نظرات یا ارتباط با اطلاع دهید.باز هم میگم نظرات شما پشتوانه ادامه راه ماست. 

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 16 دی 1393 ساعت: 6:15
برچسب ها : ,,,,

داستان بلوچی-داستان دختری به نام مَیرُک

مَیرُک فرزند شاه محمد از طایفه رئیسی و یکی از خانواده های قدیمی ساکن در پیردان (بخش سرباز) است . نام مَیرُک در اصل کوتاه شده ی میرم خاتون است.او را میرگل هم می نامیده اند.در دیوان عزت نام او به شکل مهرک ،مهرگل و مهرجان نیز آمده است.   زیبایی مَیرُک در منطقه زبانزد همه بوده و با اینکه خواستگاران بسیاری از حکام و طوایف گوناگون داشته بوده ، هر کسی را پسند نمی کرده است .در آنجا رسم براین بوده است که از دختر نیز سوال می کنند که آیا خواستگار را به همسری خود قبول دارد یا نه ،حتی دیدن متقابل آنها را موافق و شرع می دانند.ملا فاضل (وفات ۱۲۳۲هجری شمسی ) ، از شاعران بزرگ بلوچ ،از طایفه رند و از اهالی مند که امروزه در بلوچستان پاکستان قراردارد،با شنیدن وصف زیبایی میرک برای خواستگاری به پیردان نزد پدر او شاه محمد می شتابد.    پدر مَیرُک نظر او را خواستار می شود،اما مَیرُک ملا فاضل را،به دلیل اینکه سن زیاد ی داشته و از سیمای خوشی نیز برخوردار نبوده است،نمی پذیرد.ملافاضل با اندوه فراوان به دیار خود باز می گردد و از آنجا به وسیله ی یک کپوت شعری عاشقانه برای مَیرُک به پیردان می فرستد که از اشعار زیبای بلوچی درباره ی مَیرُک است.               پس از ملا فاضل نوبت می رسد به ملا عزت پنجگوری ،از طایفه ی ملازهی ها و از اهالی پنجگور بلوچستان که آنجا نیز امروزه در بلوچستان پاکستان قرار دارد.برخلاف ملا فاضل،ملا عزت شاعری است جوان و خوش سیما.او نیز با شنیدن آوازه ی مَیرُک راهی پیردان می شود و هنگامی که سوار بر اسب از رودخانه ی نزدیک خانه ی مَیرُک می گذرد،با چند دختر در حال آبتنی روبرو می شود که میرک و چندتن ازخدمه ی او بوده اند.کنیزان می گریزند و میرک با چرخاندن بدن خود با موهای بلندش صورت و اندامش رامی پوشاند.                                                                       ملا عزت ،پس از اینکه از طریق اهالی روستا می فهمد این دختر همان مَیرُک بوده است ،شیفتگی اش دوچندان می گردد و به خواستگاری میرک می رود .شاه محمد(پدر مَیرُک)خبر خواستگاری ملا عزت شاعر جوان و خوش سیما را به مَیرُک می دهد و نظر او را در این باره می پرسد .                                                                                                    مَیرُک غلامانی را برای دیدن عزت می فرستد که از او نشانی هایی برایش بیاورند و پس از آن به ازدواج با عزت رضایت می دهد.در بلوچستان رسم است که پس از خواستگاری هدایایی از قبیل طلا و پول به عنوان نشانه به خانواده ی دختر می دهند تا تدارک چیزهای دیگر را ببینند.عزت نیز برای نشانه  بیست مثقال طلا و ده تومان پول به پدر او می دهد و برای آوردن لباس و طلا و جواهر و تدارک عروسی به دیار خود باز می گردد. از پیردان تا پنجگور با اسب چند روز راه است. در این مدت مَیرُک بیمار شده و درست شب پیش از بازگشت عزت به پیردان در می گذرد. هنگامی که عزت به پیردان می رسد صدای بیل و دیلم را از پشت مسجد می شنود .                                                                 وقتی سبب آن را جویا می شود به او می گویند که میرک در گذشته و در حال دفن کردن اویند. عزت گویی همه ی هستی اش را از او گرفته باشند، چنان آشفته و پریشان می شود که چند روز بر مزار او می گرید و سپس نا امید و در هم شکسته به موطن خود پنجگور باز می گردد.

نظرات شما دوستان عزیز پشتوانه راه ماست.


تاریخ ارسال پست: دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت: 1:35

داستان عشق شی مرید و هانی

از قديم الايام در بلوچستان مرسوم بوده است كه دختران و پسران از سنين كودكي يا خردسالي نامزديگديگر مي شوند. چه بسا اتفاق مي افتد كه بدين منظور ناف دختري را براي پسري مي برند. دراين ارتباط حتي اصطلاحي در بلوچستان هست كه گفته مي شود(( ناف فلان دختر را براي فلان پسر بريده اند.)) دختر و پسري كه بدين صورت در سنين كودكي نامزد شوند، نمي توانند در سن بلوغ همسر ديگري انتخاب كنند. مطابق اين رسم هاني دختر مَندو از كودكي نامزد شيخ مريد پسر پسر شيخ مبارك است. مندو كه به او مندوست هم گفته شده ،در زمان حكومت مير چاکر فرماندار ايالت كلات دربلوچستان پاكستان بوده است.وقتي شيخ مريد به سن بلوغ مي رسد جواني است برومند واز تمام جوانان زمان خود نيرومند تر- به حدي نيرومند كه از كمان او ،از فرط سنگيني ، جز خودش ديگري قدر به رها كردن تير نيست. هاني نيز در سن بلوغ ، چه از لحاظ وجاهت و چه آشنايي به امور خانه داري، بين دختران طوايف بلوچ زمان خود سرآمد و يكتا است. شيخ مريد كه مطابق رسومات بلوچي ، به علت نامزدي با هاني حق هم بازي شدن با او را در سنين كودكي ندارد با آگاهي از زيبايي محسنات اخلاقي شيفته و فريفته ي او مي شود. اما قبل از اين كه اين دو با هم ازدواج كنند مير چاكر خان كه پس از فوت پدرش شَيهَك سرداري طائفه رند را به عهده دارد ، با ديدن هاني و با وجود اطلاع قبلي از نامزدي هاني و شيخ مريد ،به او دل مي بازد. ولي با توجه به اين كه گسستن نامزدي اين دو امكان پذير نيست، از اين رو در صدد چاره انديشي بر آمده نقشه اي كه مي تواند هدف او را تحقق بخشد طرح ريزي مي كند. اين نقشه بهره گيري از قول بلوچي است در يكي از مجالس بزم كه همه سران طائفه و شيخ مريد حضوردارند، مير چاكر خان از حاضرين مي خواهد به ميمنت اين مجلس با شكوه هر يك از آنها قول بلوچي اداكنند. در اين زمينه خود او پيش قدم شده دو قول بلوچي اظهار مي دارد: يكي اين كه هيچ كس در جنگ پشت او را نخواهد ديد و ديگر اينكه به هيچ كس وبه هيچ عنوان دروغ نخواهد گفت. ديگران نيز هر كدام به نوبت قول هاي ذيل را ادا مي كنند. قول هيبتان فرزند بيبگر:هرگاه شتري با گله شتران من بيا مي زد ، آن شتر را از آن هر كس باشد،تصاحب خواهد كرد. قول جارو فرزند جَلَب : هر كس دستش به محاسن من برسد ، او را زنده نخواهم گذاشت. و بالا خره قول شيخ مريد: صبح پنجشنبه پس از نماز فجر ، هر كس چيزي از من بخواهد بدون تامل به او خواهم بخشيد. پس از اتمام مجلس ، مير چاكر خان با خوشحالي فراوان درصدد انجام نقشه ي از قبل طراحي شده ي خود برمي آيد. بدين منظوريكي از بهترين ناقه هاي خود را به گله ي هيبتان رها مي كند و او را از دست مي دهد. جارو سر تنها كودك خود را ، به علت اين که محاسنش دست برده از تن جدا مي كند؛ بدون آنكه به توطئه ي ميرچاكر واقف باشد. صبح پنج شنبه پس از نماز فجر ، ميرچاكر عده اي لانگو را كه طائفه اي از نوازندگان وخوانندگان در بلوچستان به شمارمي آيند به مسجد نزد شيخ مريد مي فرستد تا از او بخواهند كه هاني به عقد مير چاكر درآيد. شيخ مريدگرچه به توطئه ميرچاكر خان مظنون بوده است مع الهذا به علت قول بلوچي كه داده است، ناگريز باتقاضاي آنان موافقت مي كند. ولي پس از اين موافقت مشاعر و سلامت خود را از دست مي دهدو به حالت جنون روي آور مي شود. هاني گرچه به عقد مير چاكر خان درمي‌آيد، اما آن چنان گرفتار عشق شيخ مريد است كه در تمام عمر خود پيوسته لباس سياه مي پوشد، هيچ گاه آرايش نمي كند، ازمقاربت با ميرچاكرخان امتناع مي ورزد و همچنان باكره مي ماند. همه ي مساعي ميرچاكر از قبيل اهداي البسه گران قيمت، زيورآلات طلا و جواهرات به منظور رام كردن هاني بلااثر مي ماند:(( دل چيزي نيست كه بتوان آن را مهار كرد و هرجا مانند شتر آن را هدايت نمود. عشق را نمي توان به بهاي سيم و زرخريد.)) در اين ميان روزبه روز جنون شيخ مريد شدت مي یابد وبلا خره به مسلك درويشي مي پيوندد وسپس به مكه عزيمت ودرآنجا بيش از 30سال اقامت مي كند . شيخ مريد، پس از اين مدت طولاني ،همراه گروهي از زوار مكه و درويشان به شهر و ديار خويش بر مي گردد( در طول اين سال ها ،ميرچاكرخان چشم از جهان فروبسته است.) هيچ يك از اهالي او را نمي شناسد، تا اينكه در يك مسابقه تيروكمان ، شيخ مريد از كمان مخصوص خود كه اهالي شهر به عنوان يادبودي از او در معرض نمايش گذارده اند و به علت فرط سنگيني هيچ فردي جز او قادر به پرتاب تير از آن نيست ، به سهولت تيري رهامي كند . صداي پرتاب تير به گوش هاني و به گفته اي به گوش پدر و مادر شيخ مريد كه هنوز در قيدحيات هستند مي رسد و آن ها را متوجه ورود او به شهر مي كند. اما قبل از اينكه بتوانند به او دست رسي يابند، شيخ مريد شهر را ترك مي گويد و پس از آن هيچ خبر و اثري از خود به جا نمي گذارد. داستان شيخ مريد وهاني از رويدادهايي است كه در نيمه دوم دهم هجري قمري اتفاق افتاده است.


تاریخ ارسال پست: دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت: 0:12

میر قنبر که بود؟

میر قنبر کی بود؟

   حكايت است زماني كه مادر مير قنبر دختر بوده شبي در يك ميهماني نشسته بوده كه ماري را نزديك به خود مي بيند بدون اين كه جيغ بزند و سر و صدا كند يا بلند شود آهسته سر مار را مي گيرد و آنقدر فشار مي دهد كه مار مي ميرد و بدون اينكه كسي متوجه شود وقتي كه مهماني به پايان مي رسد و از خانه بيرون مي رود مار را به گوشه اي پرت مي كند و سليمان (پدر مير قنبر) كه از دور شاهد شجاعت و زرنگي او بود عاشقش مي شود و او را به همسري بر مي گزيند)       

در بخش بنت از توابع شهرستان نيك شهر بزرگ مردي به نام سليمان زندگي مي‌كرد. او فرزندي به نام مير قنبر داشت، قنبر از همان زمان كودكي روحي دلير و مهربان داشت و چون پا به سن جواني گذاشت، خصلت انسان دوستي و مردانگي او زبانزد خاص و عام قرار گرفت.

مردم به اين بزرگ مرد دلبستگي و ايمان پيدا كردند. قنبر هميشه طرفدار و حامي فقرا و افراد بي بضاعت بود و در غم و شادي آنان شريك بود. در اين زمان سرزمين بلوچستان تحت نظر انگليس بود و برده گيري و فروش برده‌ها به نواحي همجوار و كشورهاي همسايه رواج فراوان داشت. افراد زورگو و قدرتمند با حمله به روستايي‌هاي فقير، دختران و زنان را به اسارت مي‌بردند.

 در اين زمان سردار «سراوان» شخصي به نام مهراب بود؛ او اوامر و دستورات خود را مستقيماً از طرف دولت انگليس دريافت مي‌كرد. وقتي مهراب و تفنگدارانش به حوالي بنت آمدند و روستاي «ملوران» را غارت كردند، بسياري از زنان و دختران آنجا را به عنوان اسير با خود بردند. اهالي روستا نزد مير قنبر رفته و از او كمك خواستند. قنبر تصميم گرفت تا به جنگ مهراب برود، بنابراين بسياري از نزديكان خود را جمع كرد و به جنگ با مهراب شتافت. اين بزرگ مرد كه چند روزي از ازدواج او نگذشته بود، زن خود را طلاق مي‌دهد و از مادر و پدر خود حلاليت مي‌طلبد. مادرش كه حس غيرت در روح او موج مي‌زد، نه تنهامانع رفتن پسرش به جنگ نمي شود بلكه او را تشويق مي كند تا به جنگ خائني مثل مهراب برود. او با ياران وفادارش به تعقيب سپاه مهراب مي‌رود و چون آنها به سپاه مهراب مي‌رسند،

قنبر به او مي‌گويد كه تمام اسرا را زود پس دهد، اما مهراب از اين كار امتناع مي‌ورزد و به قنبر پيشنهاد مي‌كند كه اسرا را نصف مي‌كنيم و نيمي از اسرا را به تو مي‌دهم و بقيه مال من است. مير قنبر با شنيدن اين حرف به جوش مي‌آيد

 قنبر و افراد جنگجويش بر افراد مهراب يورش بردند، دليرانه جنگيدند و به قواي مهراب تلفات سنگيني وارد كردند و موفق شدند كه زنان و دختران اسير را از صحنه نبرد خارج كرده و به همراهي يكي از جنگجوان به «ملوران» باز گردانند.

نبرد همچنان ادامه داشت كه باران شديدي شروع به باريدن كرد و به علت مرطوب شدن سلاح‌هاي باروتي قمبر و يارانش مبارزه را با شمشير ادامه ‌دادند. در اين هنگام يك نفر از سربازان مهراب به غاري پناه برد و چون باران بند ‌آمد، سرباز مذكور از غار خارج شده و قنبر را كه سرگرم نبرد بود، مورد هدف سلاح خود قرار داد و از پاي در آورد. ياران قنبر پس از كشته شدن فرمانده خود همچنان به جنگ ادامه دادند و توانستند دليرانه سپاه مهراب را شكست دهند و اين فتنه هولناك را مهو سازند و اين بود شمه‌اي از زندگي اين بزرگ مرد كه توانست با نيروي جواني و غيرت ديني خود، فردي ظالم همچون مهراب را از پاي در آورد و نام خود را تا ابد جاودانه سازد.

داستان میر قنبر بزودی به زبان شعر بلوچی در سایت قرار گرفته خواهد شد...



تاریخ ارسال پست: چهارشنبه 09 مرداد 1392 ساعت: 7:22