تبلیغات

موضوعات

درباره ما

    نگاهی متفاوت به ادبیات بلوج در جاسک ضرب المثل های بلوچی فرهنگ لغت بلوچی به فارسی و....

صفحات جانبی

امکانات جانبی

ورود کاربران

عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد

نظرسنجي

    آیا سایت جاسک نگر توانسته ،رضایت شما را کسب نماید؟

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 202
    کل نظرات کل نظرات : 29
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 2
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 47

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 145
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 123
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 19
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 21
    آي پي امروز آي پي امروز : 48
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 70
    بازدید هفته بازدید هفته : 975
    بازدید ماه بازدید ماه : 2,613
    بازدید سال بازدید سال : 21,516
    بازدید کلی بازدید کلی : 283,004

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 3.145.161.228
    مرورگر مرورگر : Safari 5.1
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز : شنبه 29 اردیبهشت 1403

پربازدید

تصادفی

داستان بلوچی-مدد الهی و مرد بارکش

نام داستان:    مدد الهی و مرد بارکش             

تهیه /بازنویسی: محمد نوذری                        

منبع:          سایت جاسک نگر ( نیما نعیمی)               

گویند که در روزگاران خیلی دور شخصی بود که اسب و گاری ایی داشت و مخارج زندگی خود را از راه حمل بار مردم بدست می آورد. و وی در امانتداری و رساندن بار مردم زبانزد خاص و عام بود و هیچ مال حرامی را وارد سفره خود نمی کرد.و با زحمت فراوان به کار خود ادامه می داد.تا اینکه روزی از روزها فردی بارهایش را به او سپرد که به منزلش برساند .بایستی مرد باربر از وسط جنگل می گذشت .بارها را بروی گاریش قرار داد و به راه افتاد.در راه شخصی را دید که خسته به نظر می رسید .شخص خسته به او گفت:که خانه ام وسط همین جنگل است و من را همراه خود ببر. و او را سوار کرد و به راه افتادند .وقتی وسط جنگل رسیدند مرد گفت: همین جا نگهدار و بارهایت را به من بده . و خنجر بر وی کشید و خواست او را بکشد .مرد بارکش به اطراف خود نگاه کرد و دید کله های سر انسان های زیادی که بدست او کشته شده اند بر روی زمین افتاده است.مرد بارکش از اسبش پایین آمد و گفت: حالا که می خواهی مرا بکشی حداقل بهم اجازه بده تا دو رکعت نماز بخوانم.راهزن گفت:همه ی این آدم هایی را که می بینی کشته شده اند و همین درخواست را کرده اند.مرد بارکش به نماز می ایستد و از ترس سوره ای به ذهنش نمی رسد فقط آیه ((اَ مَن یُجیبُ المُضطَرَ اِذا دُعاه وَ یَکشُفُ السوء)) را می خواند .وقتی این آیه را خواند اسب سواری سفید پوش با اسبش به او رسید و گردن دزد را زد و به راهش ادامه داد .مرد بارکش که خود را زنده دید به دنبال مرد اسب سوار به را افتاد و به او گفت:تو که هستی که مرا نجات دادی.اسب سوار در جوابش گفت:من مامور و فرشته این آیه هستم و هر وقت فرد پاکی مرا صدا بزند به کمکش می آیم .مرد بار کش از خدای خویش به خاطر لطفی که به او کرده بود سجده شکر بجا آورد و به راه خود ادامه داد.

نظرات +  تماس با ما +  ارتباط با ما + ایمیل ما  =  راه ارتباطی شما با ماست


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 12 اسفند 1393 ساعت: 16:16

داستان بلوچی- درس عبرت

نام داستان:    درس عبرت- داستان بلوچی          

تهیه /بازنویسی: محمد نوذری                            

منبع:          سایت جاسک نگر ( نیما نعیمی)                     

گویند که در روزگاران خیلی دور پادشاهی بود که علاقه زیادی به شکار و تفریح داشت.و همیشه به شکارگاه خود می رفت.در مسیر شکارگاهش خانه پیر زنی قرار داشت پادشاه هر وقت به شکار می رفت به خانه پیرزن سری می زد و حالی از پیرزن می پرسید و پیرزن در جواب پادشاه می گفت:هر که بد کند بر خود کند.و این حر ف صحبت همیشه پیرزن بود پادشاه در حیرت بود که چرا پیرزن همیشه این جمله را تکرار می کند.روزی پادشاه تصمیم گرفت پیرزن را بکشد.برای اجرای نقشه شومش  دستور داد یک خربزه(خیار؛در لفظ بلوچی به معنی خربزه می باشد) را پر از سم کنند تا ثابت کند سخنان پیرزن ناتوان بی اساس است و نمی تواند کاری انجام دهد.صبح روز بعد راهی شکارگاهش شد تا اینکه به خانه پیرزن رسید بعد از احوال پرسی پیرزن حرف همیشگی اش را تکرار کرد.(هر که بد کند،به خود کند)خربزه(خیار) سمی را بعنوان هدیه به پیرزن داد ولی پیرزن مشغول کاری بود به پادشاه گفت: (خربزه)خیار را در جایی قرار دهد و گفت بعد از تمام شدن کارش آن را خواهد خورد و از پادشاه تشکر کرد.در همان روز پسر پادشاه تصمیم می گیرد به شکارگاه پدرش برود .در راه به خانه پیرزن می رسد و از پیرزن سوال می کند که خیلی گرسنه است و چیز برای خوردن دارد؟پیرزن می گوید:پدرت خربزه ای (خیاری) برام آورده است مثل اینکه روزی تو هست بردار و آن را بخور.پسر پادشاه خربزه (خیار) را خورده و میمیرد.پادشاه بعد از با خبر شدن مرگ پسرش به خانه پیرزن می رود و علت مرگ پسرش را از او می پرسد .پیرزن می گوید:پسرت همان خربزه ای (خیاری) که برام آوردی خورد .پادشاه لحظه ایی به فکر فرو می رود و معنی و مفهوم جمله پیرزن را به معنای واقعی می فهمد.

نظرات +  تماس با ما +  ارتباط با ما + ایمیل ما  =  راه ارتباطی شما با ماست


تاریخ ارسال پست: یکشنبه 26 بهمن 1393 ساعت: 15:57

داستان کهن بلوچی-جوان عاشق و حکمت لقمان حکیم

نام داستان:    جوان عاشق و حکمت لقمان حکیم

تهیه /بازنویسی: محمد نوذری                             

منبع:          سایت جاسک نگر ( نیما نعیمی)                     

حکایت است در روزگاری کهن شخصی به نام لقمان حکیم بود که به علم طبابت آگاه بود و حکمت بسیار داشت . بیماران را علاج می کرد و کارهای خارق العاده ای انجام می داد. و در نزد همه زبانزد بود و از سر تا سر دنیا افرادی می آمدند تا کار های لقمان را فرا بگیرند اما کسی به حکمت و توانایی کامل او نمی رسید.                                         در همین زمان جوانی مغرور و فقیر پدرش را مجبور می کند که برای خواستگاری دختر پادشاه برود در غیر اینصورت مورد آزار و اذیتش قرار خواهد گرفت.پدر بیچاره از ترس پسر مغرورش و از طرف دیگر ترس از پادشاه چاره را در این می بیند در مجلس پادشاه حضور پیدا می کند اما از ترس پادشاه حرفی نمی زند و این روال در سه روز پی در پی انجام می گیرد.در روز سوم وزیر اعظم پادشاه به پادشاه می گوید :این پیرمرد حتماً کاری دارد که سه روز پی در پی در مجلس شما حضور دارد و چیزی نمی گوید.پادشاه به وزیرش می گوید برو از پیرمرد بپرس برای چه کاری آمده است.وزیر از وی سوال می کند و پیرمرد با ترس و خوف با صدای لرزان می گوید:من پسری دارم که مرا به خواستگاری دختر پادشاه فرستاده است .پادشاه دستور کشتن پیرمرد را می دهد اما وزیر مخالفت می کندو از پادشاه می خواهد یک شرط برایش بگذارد تا پسر نتواند آن را انجام دهد. پادشاه نیز قبول می کند و می گوید: اگر پسر تو حکمت لقمان را آورد من او را به دامادی دخترم قبول خواهم کرد.پیرمرد با خوشحالی روانه خانه شد و تمام قضیه را برای پسرش تعریف کرد.پسر در جواب پیرمرد می گوید: ای پدر تمام دارایی ما گوسفندانت هستند باید آن ها را بفروشیم تا به دیار به لقمان برویم.گوسفندان را می فروشند و هر دو راهی دیار لقمان می شوند.بعد از چندین شبانه روز به دیار لقمان می رسند.پیرمرد پسرش را پیش لقمان می برد و از او خواهش می کند حکمت و توانایی هایش را به او یاد دهد.لقمان به او می گوید: که پسرش قادر به یادگیری حکمت او نیست.بالاخره با اسرار زیاد پیرمرد لقمان قبول می کند.دختر لقمان که از دور نظاره گر این  ماجرا بود پیش پدرش می آید و می گوید: ای پدر این جوان را بده به دست من تا خدمتگزار من باشد این هیچ حکمتی یاد نخواهد گرفت.با اسرار زیاد دخترش لقمان به خواسته ی دخترش موافقت می کند.لقمان در مزرعه خود گندم کاشته بود و هر روز صبح برای انجام کارهای مزرعه به آنجا می رفت.صبح روز بعد دخترش به جوان گفت تو باید هر روز موقع ظهر غذا برای پدرم ببری و پدرم را نظاره گر کنی که چکار می کند،چطور غذا می خورد،چطوری کار می کند و ... . و بعد از اینکه پدرم غذایش خورد تو از آبی که دست هایش را شسته باید بخوری.جوان طبق دستور همه ی این کارها را انجام می داد. و در خانه نیز به کمک دختر لقمان داشت حکمت لقمان یاد می گرفت.بالاخره  بعد از چند ماه جوان حکمت لقمان را فرا گرفت و دختر لقمان به او گفت: فردا که پدرت به دنبال تو می آید .پدرم شاگردانش را می فرستد که چوب جمع کنند و سی عدد چوب می آورند و پدرم تو را به درختی می بندد و می زند و از تو سوال می کند که آیا حکمتم را آموختی در جواب بگو نه! .روز موعود فرا می رسد و پیرمرد می آید و لقمان شاگردانش را می فرستد تا چوب ها را بیاورند و با سی عدد چوب برمی گردند.لقمان جوان را به درختی می بندد و با چوب ها می زند و از او می پرسد آیا حکمتم را آموختی جوان در جواب می گوید نه نیاموختم و همین عمل دوباره تکرار می شود تا اینکه همه ی چوب ها تکه تکه می شوند.لقمان به پدرش می گوید:پسرت نمی تواند حکمتم را یاد بگیرد.پدر و پسر راهی دیار خود می شوند .در راه پسر به پدرش می گوید شما  به راهت ادامه بده من برای قضای حاجت می روم .پدرش که کمی جلو می افتد خودش را به شکل یک آهوی لنگ در می آورد و لنگ لنگان به طرف پدرش می رود.پدرش با دیدن آهوی لنگ پسرش را صدا می زند:پسرم بیا تا آهوی لنگ را بگیریم و دنبال آهو می کند تا آن را بگیرد.

این داستان ادامه دارد بزودی منتشر می شود ...

نظرات +  تماس با ما +  ارتباط با ما + ایمیل ما  =  راه ارتباطی شما با ماست


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 14 بهمن 1393 ساعت: 19:06
برچسب ها : ,,,

داستان بلوچی-سیندرلا و شیرماهی

نام داستان:    سیندرلا و شیرماهی                

تهیه /بازنویسی: عایشه بوب / محمد نوذری  

منبع:          سایت جاسک نگر ( نیما نعیمی)              

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود جز خدا کسی نبود سیندرلا قصه ما دختری بود با پدر و خواهر و نامادریش زندگی می کرد.نامادریش رابطه خوبی با سیندرلا نداشت .کارهای خونه و نظافت و ... را باید سیندرلا انجام می داد و دختر دومش هیچ کاری انجام نمی داد.در یکی از  روزها پدر سیندرلا به دریا می رود و با ماهی های صید شده به خانه بر می گردد.نامادریش سیندرلا را صدا می زند و به او می گوید که باید کنار رودخانه برود و ماهی ها را پاک کند.و نباید حتی تکه ایی از ماهی ها کم شود.سیندرلا ماهی ها را بر می دارد و کنار جوی آب مشغول شست و شوی و پاک کردن ماهی می شود که ناگهان شیر ماهی (نوعی ماهی است که شانس برای آدم می آورد)که هنوز زنده بود به صدا در می آید و به سیندرلا می گوید که اگر من را در جوی آب رها کنی من زنده می مانم و هر جا که به کمک نیاز پیدا کردی به کمکت می آیم .سیندرلا از ترس نامادریش قدرت تصمیم گیری را ندارد و چنانچه تکه هایی از ماهی ها کم شود مجازات سختی در انتظار اوست.بالاخره تصمیمش را می گیرد و شیرماهی را آزاد می کند. و بقیه ماهی ها را فوری پاک و تکه تکه می کند و راهی خانه می شود.نامادریش با دیدن ماهی ها سیندرلا را به بار کتک می گیرد و حسابی از او کار می کشد،اما او این آزارها را به جان می خرد.                                                             

  روز بعد سیندرلا به کنار جوی آب می رود تا سراغی از شیرماهی بگیرد.که ناگهان شیرماهی با یک نی (فلوت) ظاهر می شود نی را به او می دهد و می گوید هر موقع به کمک نیاز پیدا کردی نی را فوت  کن، آن موقع من به کمکت خواهم آمد.سیندرلا نی را می گیرد و از شیر ماهی  خداحافظی کرده و روانه خانه می شود.فردای آن روز بعد از انجام کارهای خانه و بدون آب و غذا گوسفندان را برای چرا به صحرا می برد.هنگام ظهر تشنگی و گرسنگی او را به تنگ می آورد و در فکر فرو می رود که باید چکار کند ناگهان به یاد شیر ماهی می اُفتد و در نی فوت می کند و شیر ماهی با غذاهای متنوع حاضر می شود و سیندرلا از آن غذاها می خورد.هر روز به همین روال می گذشت و شیرماهی هر روز برای او غذاهای خوشمزه و متنوع می آورد و روز به روز سیندرلا قصه ما چاق تر و زیباتر می شد. تا اینکه یکی از این روزها نامادریش متوجه این موضوع می شود.فردای آن روز هنگامی که سیندرلا می خواهد به چوپانی برود نامادریش دخترتنی اش  را همراه او می فرستد و به می گوید برو به دنبال سیندرلا ببین چه می خورد که اینطور چاق و زیبا شده است.هر دو به راه می افتند.وقت ظهر فرا می رسد و سیندرلا گشنه می شود و با خودش می گوید: خواهرم اینجاست و نمیشه در نی فوت کرد تا شیرماهی غذا بیاورد.اما گشنگی بر وی فشار می آورد و مجبور می شوددر نی فوت کند .فوراً شیر ماهی با غذاهای خوشمزه و متنوع می آید .هر دو مشغول خوردن غذا می شوند و سیندرلا به خواهر ناتنی اش می گوید مبادا به کسی این موضوع را بگویی . اما او موقع غذا خوردن مقداری از غذاها را در لباس های خود پنهان می کند تا به به مادرش نشان دهد.سیندرلا متوجه این موضوع می شود .بعد از خوردن غذا به خواهرش می گوید بیا تا موهای تو را شانه کنم  و اندکی بعد خواهرش به خواب می رود .سیندرلا غذاها را از لباس خواهرش در می آورد و به جای آن ها مقداری فضولات حیوانی قرار می دهد.موقع عصر هر دو راهی خانه می شوند خواهرش با عجله پیش مادرش می رود و می گوید:مادر ما از این غذاها خوردیم .مادرش عصبانی شده و به سوی سیندرلا می رود و می گوید:این چه غذایی هست که به دخترم دادی ممکن بود دخترم مریض شود .سیندرلا در جواب می گوید:خیلی گرسنه بودم مجبور شدم از آن ها بخورم خواهرم نیز مجبور شد.                        

در یکی از روزها خبر عروسی و ازدواج پسر پادشاه زمان به همه جا رسید هیاهوی آن ،در همه جا پر بود و همه در این فکر بودند که پسر پادشاه کدام دختر را انتخاب خواهد کرد.بالاخره روز جشن فرا رسید همه ی اهالی با دخترانشان با تمام زیورآلات به جشن بردند .نامادری سیندرلا دخترش را آراسته کرده و به جشن برد و سیندرلا را مجبور به انجام کارهای خانه می کند تا نتواند در جشن شرکت کند. در همین لحظه سیندرلا در نی فوت می کند و شیر ماهی قصه ما حاضر می شود و تمام کارهای خونه را در یک لحظه انجام می دهد. و سیندرلا را آماده می کند و یک جفت کفش طلایی به او می دهد و یک لنگه از آن را برمی دارد و در سر راه پسر پادشاه قرار می دهد .پسر پادشاه با مشاهده لنگه کفش دستور به بلند کردن آن می دهد و اعلام می کند در بین همه ی مردم اگر این کفش اندازه هر یک از دختران بود من با کمال میل با آن ازدواج خواهم کرد.اما این کفش اندازه ی پای هیچ یک از دخترا حاضر در جشن نمی شود.به سربازان دستور می دهد به همه ی خانه ها سر بزنند تا صاحب کفش پیدا شود.نامادری سیندرلا با شنیدن این خبر فوری به خانه می رود و سیندرلا را در داخل تنور حبس می کند.در این لحظه سربازان از راه می رسندو و نامادریش دختر خودش را به آن ها نشان می دهد و کفش اندازه پایش نمی شود و سربازن از او می پرسند که شما دختر دیگری ندارید در جواب می گوید: نه . و قتی سربازان برمی گردنند خروسی که شاهد ماجرا بودمی گوید: قوقولی قوقو...قوقولی  قوقو...سیندرلا داخل تنوره ...سیندرلا داخل تنور ه...یکی از سربازان متوجه صدای خروس می شود و همه سربازان برمی گرددند و با کمال تعجب می بینند که دختر زیبا داخل تنور است و کفش طلایی اندازه ی پای دختر است.                                                                                          

سربازان خبر را به پسر پادشاه می دهند و به خواستگاری قصه ما می آید .و می گوید مهریه را مشخص کنید .نامادریش درجواب می گوید مهریه دختر من یک من جو و یک من ماهی نمکی است.شب فرا می رسد و نامادریش  با جو و ماهی نمکی محلول سمی را درست می کند و به سیندرلا می خوراند تا اینکه مریض شود و بمیرد و پسر پادشاه با دختر آن ازدواج کند.سیندرلا بی خبر از این دسیسه نامادریش ،محلول سمی را می خورد. بعد از دقایقی شیر ماهی حاضر می شود و تمام محلول را از شکم سیندرلا بیرون می کشد. و سیندرلا را با بهترین زیور آلات آراسته می کند.و دور خانه را نورانی می کند.صبح هنگام نامادریش به گمان اینکه سیندرلا مرده است از خواب بیدار می شود .و با دیدن خانه نورانی سیندرلا از تعجب شاخ در می آورد.خبر نورانی شدن خانه سیندرلا به همه جا می رسد و پسر پادشاه دیگری با شنیدن این خبر تصمیم به ازدواج با خواهرش می گیرد با آرزوی اینکه خواهرش مثل سیندرلا خانه اش نورانی می شود .خلاصه به خواستگاری خواهرش می آید و طلب مهریه می کند مادرش به گمان اینکه دخترش مثل سیندرلا می شود دوباره همان مقدار جو و ماهی نمکی را به عنوان مهریه می گیرد و شب عروسی دخترش به او می خوراند.صبح زود مادرش با گمان اینکه دخترش مثل سیندرلا شده است از خواب بیدار می شود و قتی کنار خانه دخترش می رسد می بیند همه جا تاریک است و دخترش مرده است و خبری از پسر پادشاه نیست.سیندرلا ملکه دربار می شود و سالیان درازی به خوبی و خوشی با شوهرش زندگی می کند.

 ***نظرات شما دوستان پشتوانه راه ماست...                               

                         


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 07 بهمن 1393 ساعت: 6:20
برچسب ها : ,,,,

داستان و شعر عشق مهناز و شهداد به زبان بلوچی با ترجمه فارسی

نام اثر:    داستان و شعر عاشقانه مهناز و شهداد(همراه با ترجمه فارسی )

بازنویسی و تهیه:     محمد نوذری                              

  منبع :     سایت جاسک نگر( نیما نعیمی)   

تاکنونحکایت ها و داستان های عاشقانه بسیاری در زبان فارسی خوانده ایم .هم مانند لیلی و مجنون،خسرو شیرین و ....  در زبان بلوچی همانند این داستان ها وجود دارد و متاسفانه کسی از این داستان ها خبری ندارد یا اطلاع کمی دارد و دلیل آن این است این داستان ها نگارش و مکتوب نشده است و منبعی هم وجود ندارد تا علاقه مندان فرهنگ و ادب بلوچی به آن مراجعه کنند.و این هم به دلایل خاص خودش را دارد نوشتن و خواندن زبان بلوچی نسبت به سایر زبان ها سخت تر می باشد.دراینجا داستان عاشقانه مهناز و شهداد به صورت داستان و شعر همراه با ترجمه فارسی به نگارش در آمده است.           

 گویند در روزگاری شخصی به نام شهداد عاشق و فریخته دختری به نام مهناز می شود و با تلاش فراوان و تحمل مشقّات و پشت سر گذاشتن موانعی همانند مخالفت اقوام و خواستگاران زیاد مهناز موفق به ازدواج با وی می شود.شهداد و مهناز هر دو دلباخته و عاشق یکدیگر می شوند و زندگی عاشقانه این دو زوج شروع می شود و صفا و صمیمیت و محبت آن ها روز به روز افزون تر می شود.هفته ها شهداد پی شکار به کوه می رود،در این روز های بی کسی مهناز چشم انتظار همسرش می نشیند و در افق  آمدن مرد رویاهایش را تجسم می کند.                                                                  در یکی از روزها رقیبان شهداد دست از حسودی بر نمی دارند و نقشه ای شوم را اجرا می کنند.آن ها سُواس(نوعی دمپایی که برگ درخت خرما درست می شود)شخصی به نام اؤمَر که جوانی خوش تیپ و رعنا بود در حمام بصورت ردّ پا جا می گذارند.شهداد بی خبر از توطئه رقیبان خسته از شکار بر می گردد . در راه خانه از زبان برخی می شنود که مهناز با اؤمَر رابطه دارد.در این هنگامه خشم و عصبانیت در چهره ی شهداد هویدا می شود .ادامه این داستان بصورت شعر بلوچی و ترجمه فارسی بدین صورت می باشد:(در این شعر شاعر از زبان مهناز به این موضوع پرداخته است.)

زُنان نَصیبَ و شیر دِلئِن شَهداد            زُنان نَصیبَ و کارِ اَللهَ

ای شهداد شیر دل شاید این کار تقدیر خداوند بود

اِء هَمُ هَوؤگانی بَستَگئِن دؤرؤغَ             آفَ اَرِچَنت و نَمبَغَ سُرافَنت

این همان دسیسه دشمنان من بود و ردّ پای دمپایی اؤمَر را در حمام من جا می گذارنند.

بَه کَشیانی چَمَغا چارَنت           اؤمَری نال بَستئِن سُواس زُرتَن

در میان چوب های سون ها(سون : نرده ایی است ازتنیده شدن درخت های خرما بوجود می آید و در آن زمان از سون برای ساختن خانه استفاده می کردند)نگاه می کنند و دمپایی اؤمَر را بر می دارند.

بُه مِنی دئم شؤدَ تَهَش بُرتَنت                 بُه نَمبَغانی پُشتَش مِشاعتَن

و دمپایی اؤمَر را بر می دارند و ردّش را در داخل حمام من جای می گذارند

بَلِه نَرم نَرما بَه تَئش گَشتَنت             بَر مَنِش عَیب و طانَئش بَستَگ

و یواش یواش به تو می گویند و بر من حرف های ناروا می گویند.

بَلِه هَر وَقت تَه گؤ بؤرا هَفتَغَ کادکَی          مَن اَز فَدی دِلَی پُر رَنجِ حَکایَتان

هر موقع که تو با اسب از شکار برمی گشتی من از دل تنگی دوری تو

دَستان جَد بُ تَئی بؤرَی سِریمُغئِن واغُن        بَلِه کافَری تِئلانکِ مَنئِت دادَگ

وقتی مهار اَسب تو را با دستم گرفتم تو با تندی مرا هُل دادی

مَن کَفتان بُ فَدی نِشتِنگان بُراد دِلاننِان         بَلِه حاخ بُ گیوارِ دَفا رِتگَغ

و من بر نشیمن گاه  خود بر زمین افتادم و خاک و گرد و غبار بر پیشانی من ریخته شد

بُ هَزار دؤست و دُشمَنَی لافا                بَلِه دؤستَ گِریَنت و دُشمَنَ کَندَنت

و هزاران نفر من را مشاهده می کردند و دوستان ناراحت و دشمنان خوشحال بودند

مِئدَغَ سییَه کادِ جَنئِک مَنَ گِندَن              بَلِه چیزِ بُ فَدی مؤجا خاطِرا سِندَن

و دختران مجرد مرا مشاهده می کنند و نسبت به من بدگمان می شوند.

در این هنگام مهناز دوستان خود را صدا می زند و به زبان شعر می گوید:

هؤ مَنی گُهارَکان هَمسَر و هَمزادِ کَسانَکان           بیائِت مَنی نَزدیکُ گَرا نِندِت

ای خواهران و هم سن و سالان من بیایید نزدیک من بنشینید

شُما زیرِت هَمُ سیری دادَگئِن سُهران             بَلِه شَرِش بُ شارِئن بُغچَئش بَندِت

شما طلاهای عروسی ام را بردارید و درون پارچه محکم ببندید

شُما بِرِت شَهدادی نَزدیک و گَرا نِندِت            بَگَشِت بُزیر فَدی سیری دادَغئن سُهران

و نزد شهداد رفته و بگویید این همان طلاهایی هست که عنوان مهریه من دادی و آن ها را بردار

دَی مَنی عَهدی بَستَغئِن مُهران                 بَلِه چُستُ چالاکا آتکَ مَنَش دادَن

و بگویید طلاق مرا بدهد و در همین موقع شهداد طلاقش می دهد.وخبر طلاق را به مهناز می می آورند.

اِء مَن اَز فَدی هَر دو دیدَگان داشتَن              بَلِه قاصِدِن تاراجِ رَوان دادَن

مهناز طلاق را قبول می کند و قاصدانی را می فرستد

دء فَدی مَهلیدا دِلانی آ                 فَدی عاریفِ پِدُ بُرادان

به سوی پدر و برادران عزیزش و بزرگوارش

هؤ مَنی عاریفِ پِدُ بُرادان                بُرز مَنِندِت کِه بَختُ بَر بادَ

ای پدر و برادران بزرگوارم خودتان را بلند مرتبه نشمارید که آبروتان بر باد فنا شد

شِئو بِنِندِت کِه جَنگُ دَعوا بَه دَستِ شَهدادَ              شُما شَهدادا دیوانَی تَها بیارِت

شهداد جنگ و دعوایی به راه انداخته و از شما می خواهم وی را به مجلسی دعوت کنید

در این هنگام پدر و برادران مهناز قاصدانی را برای دعوت می فرستند و شهداد در این مجلس بزرگان حضور پیدا می کند.

هدف از برپا کردن این مجلس این بود که آیا شهداد راست می گوید که مهناز به او خیانت کرده است.در روزگاران قدیم در بین بلوچ ها قسم روغن برای مشخص کردن شخص گناهکار  مرسوم بوده است .در این مراسم یک دیگ را پر از روغن کرده تا روغن ها سرخ و بجوشند سپس خنجر را در دیگ جوشان می گذارند و شخص گناهکار باید خنجر را با دست خود بیرون بیاورد.اگر دستش سوخت شخص گناهکار بوده و اگر دستش نسوخت شخص بی گناه است.

آرتَغِش رؤغَن و مَنجَل لَهرانی                  لانتکَ مَنی بُرادا فَدی سَر آستیغ خُراسانی

روغن و دیگ را برای قسم دادن مهناز می آورند و برادرش خنجر را از کمرش بیرون می کشد

بَلِه کَشتی فَدی خَنجَر هَمُ کُلئن جُتکانی            پِرئِتی بُ آسا  پَه حُکِ رَحمانی

برادرم خنجرش را از غلاف بیرون می آورد و با نام خداوند درون دیگ جوشان می اَندازد

در این هنگام مهناز با خداوند خود راز و نیاز می کند

گَشتان اَلله تَه فَدَی دَستگیر پاکِئن حورانی            بَلِه دَستان شِفتَگ بَه حُکمِ رَحمانی

 و می گوید:ای خدا می دانم که دستگیر همه ی بی گناهانی و دستش را به طرف خنجر داخل دیگ جوشان می برد

کَشتَغ مَن خَنجَر هَمُ گَرمِئن آسانی               بَلِه شَهدادَ دادَن راستُ میزانی  

و من خنجر داغ را از دیگ بیرون آوردم در حالی که دستم نسوخت و به دست شهداد دادم

بَلِه شَهدادَ دادَن راست و میزانی             ظاهِرا اَسک اَکایَنت چَمانی

و خنجر را به دست شهداد دادم در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود

با مُبرا شدن مهناز از تهمت ها با خوشحالی تمام،دوستانش را صدا می زند و می گوید:

هؤ مَنی گُهارَکان هَمسَر و هَمزادِ کَسانَکان            شُما چاپُ لَرؤ لارؤ کَنِت

ای خواهران و هم سن و سالان من میخواهم شهداد را دیوانه کنم خوشحالی کنید و کف بزنید

ها لؤ هَلؤ هالؤ کَنِت              شُما اؤمَرا سالؤک کَنِت

و سرور شادی سر دهید و اؤمَر را برای ازداوج با من داماد کنید

مَن مِسواکَ اَمالان بُ دَفا              بیارِت مَنی راستِ کَنِکَی اِر کَنِت

من خودم را آرایش کی کنم و داماد را بیاورید و در طرف راست من قرار دهید

مهناز با اؤمَر عروسی می کند و به خانه داماد می رود

بَلِه لؤغََی کَشیان لانتکَغَن          شَهداد گَنؤغی لَه جَدَگ

و دامان خانه را بلند می کند تا شهداد او را ببیند و دیوانه شود.

در این لحظه شهداد چشمش به مهناز می افتد و دیوانه می شود. و اسبش را بر می دارد و به طرف نعل بند روانه می شود و می رسد و می گوید:

گَشتی اُستاد کُرُمساخ بِه حِساب            زود بَی مَنی نالان بِساز

ای استاد نعل بند کثافت زود برایم اسبم نعل بساز

تا دَستِ بُ نالان سَک کُدَغ                 لؤری َ لافَی اِئر کُدَگ

نعل بند شروع به درست کردن نعل می کند شهداد نعل گداخته را برداشته و بروی شکم او فشار می دهد.

نعل بند بعد از این کار شهداد می گوید:

تیرِ تَرا مَهناز جَدَگ            بِه دَستِ مَن دِراه اَنَبی

زخمی که مهناز به تو زده با  دست من درست نمی شود

عِشقی گَنوخ و شهداد دِراه بیدَغَ    عِشقی گَنوخ و شَهدا هِچ وَحد دِراهَ نَبی

شهداد عاشق دیوانه می شود و نعل بند می گوید عاشقان دیوانه هیچ وقت درست نمی شوند

 شهداد از دیار خود بیرون رفته و به سوی کوه و بیابان دیوانه وار می رود .به این ترتیب زندگی عاشقانه شهداد و مهناز به پایان می رسد.

در صورت روبرو شدن با هر گونه اشتباه تایپی یا دستوری یا تغییرات در شعر به ما در قسمت نظرات یا ارتباط با اطلاع دهید.باز هم میگم نظرات شما پشتوانه ادامه راه ماست. 

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 16 دی 1393 ساعت: 6:15
برچسب ها : ,,,,

داستان بلوچی- نوای گدام

در دشتی نسیمی سوزان به آرامی می وزید،گدامی بود که لرزه به تن داشت،تکه ابری در آسمان آبی دشت ،از دور دست پیدا بود خورشید دوست داشت ابر به این دشت نرسد تا گدام را از گرمای خودش گرم نگه دارد. سفید پوشی زیر درخت کَلر کمر زانی زده بود چوبی که به دهان می گذاشت نوایی را در دشت رها می کرد،انگار منتظر بود.

شَنِکی از گدام بیرون می آید و به دنبال نوای مرد به دشت می رود. مرد سفید پوش، میانسال به خاطر می رسید، صورتش سفید بودو بَروت های سیاهی در صورتش پیدا بود .مرد سفید پوش کمرزانی را باز می کند ، لُنگ رامی تکاند و بر دوش می گذارد ، به سوی گدام روانه می شود. نوای درونی گدام سوزان تر ازنوای دشت بود،پسر بچه ای زیر رلی دراز کشیده بود،پیشانی پسر بچه غرق عرق بود که آسایش چشمانش را می گرفت.مرد سفید پوش در گوشه ای از گدام می نشیند و لحظه های چکیدن عرق های پیشانی پسرش را به نظاره نشست.نسیم سوزان از پنجره گدام گرمای بی شاهبه ای را درون گدام حکم فرما کرده بود..

فردی سیاه پوش از دور دست های دشت از پنجره گدام مشخص بود که به سمت گدام می آمد،فرد سیاه پوش کم کم به گدام نزدیک و نزدیک تر می شد.فرد سیاه پوش روبروی ورودی گدام می ایستد و منتظر اجازه ورود است مرد سفید پوش توجه ای به حضورش نمی کند و با عشق به عرق های پیشانی فرزندش نگاه می کرد.فرد سیاهپوش نقاب بر چهره زده بود که شبیه یک عقاب فراری از دست صیاد به خاطر می رسید، وارد گدام می شودو کنار پسر بچه می نشیند.

مرد سفید پوش می گوید:

"آتکَی،مَن زانت کِه تَ یَک روچ اَکاهَی،تَئی چُک پَ تَ مُبارَک بی"
اومدی،می دونستم روزی میایی،فرزندت مبارکت باد

فرد نقاب دار ، نقابش را از صورتش بر میدارد و با چشمانی گریان عرق های پیشانی فرزندش را پاک می کند پسر بچه دستهای نازکی را روی صورتش احساس می کند ،به آرامی چشمانش را باز می کند،زیر لب زمزمه می کند

ای الله تَرا شُکر که مَنی مادِ آرتَ

خدایا شکرت که مادرم را برگردوندی

--------------------------------------------------------

معنی تحت لفظی برخی از کلمات
گِدام:نوعی چادر سیاه جهت اسکان در مناطق عشایری استفاده می شود
کَلر:درخت کویری بی برگ
کمر زانی:بستن چادر به دور کمر و زانو در حالتی به راحتی بنشینند
شَنک:بچه گوسفند
بروت:سبیل
لُنگ:چادر مردانه
رِلی:ملافه ،ملافه ای دست ساز که از تکه های لباسی که مورد استفاده قرار نمی گیرند
درست می شود
پنجره گدام:قسمت های از چادر را برای ورود و خروج هوا بالا می زنند


تاریخ ارسال پست: دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت: 3:55

داستان بلوچی-داستان دختری به نام مَیرُک

مَیرُک فرزند شاه محمد از طایفه رئیسی و یکی از خانواده های قدیمی ساکن در پیردان (بخش سرباز) است . نام مَیرُک در اصل کوتاه شده ی میرم خاتون است.او را میرگل هم می نامیده اند.در دیوان عزت نام او به شکل مهرک ،مهرگل و مهرجان نیز آمده است.   زیبایی مَیرُک در منطقه زبانزد همه بوده و با اینکه خواستگاران بسیاری از حکام و طوایف گوناگون داشته بوده ، هر کسی را پسند نمی کرده است .در آنجا رسم براین بوده است که از دختر نیز سوال می کنند که آیا خواستگار را به همسری خود قبول دارد یا نه ،حتی دیدن متقابل آنها را موافق و شرع می دانند.ملا فاضل (وفات ۱۲۳۲هجری شمسی ) ، از شاعران بزرگ بلوچ ،از طایفه رند و از اهالی مند که امروزه در بلوچستان پاکستان قراردارد،با شنیدن وصف زیبایی میرک برای خواستگاری به پیردان نزد پدر او شاه محمد می شتابد.    پدر مَیرُک نظر او را خواستار می شود،اما مَیرُک ملا فاضل را،به دلیل اینکه سن زیاد ی داشته و از سیمای خوشی نیز برخوردار نبوده است،نمی پذیرد.ملافاضل با اندوه فراوان به دیار خود باز می گردد و از آنجا به وسیله ی یک کپوت شعری عاشقانه برای مَیرُک به پیردان می فرستد که از اشعار زیبای بلوچی درباره ی مَیرُک است.               پس از ملا فاضل نوبت می رسد به ملا عزت پنجگوری ،از طایفه ی ملازهی ها و از اهالی پنجگور بلوچستان که آنجا نیز امروزه در بلوچستان پاکستان قرار دارد.برخلاف ملا فاضل،ملا عزت شاعری است جوان و خوش سیما.او نیز با شنیدن آوازه ی مَیرُک راهی پیردان می شود و هنگامی که سوار بر اسب از رودخانه ی نزدیک خانه ی مَیرُک می گذرد،با چند دختر در حال آبتنی روبرو می شود که میرک و چندتن ازخدمه ی او بوده اند.کنیزان می گریزند و میرک با چرخاندن بدن خود با موهای بلندش صورت و اندامش رامی پوشاند.                                                                       ملا عزت ،پس از اینکه از طریق اهالی روستا می فهمد این دختر همان مَیرُک بوده است ،شیفتگی اش دوچندان می گردد و به خواستگاری میرک می رود .شاه محمد(پدر مَیرُک)خبر خواستگاری ملا عزت شاعر جوان و خوش سیما را به مَیرُک می دهد و نظر او را در این باره می پرسد .                                                                                                    مَیرُک غلامانی را برای دیدن عزت می فرستد که از او نشانی هایی برایش بیاورند و پس از آن به ازدواج با عزت رضایت می دهد.در بلوچستان رسم است که پس از خواستگاری هدایایی از قبیل طلا و پول به عنوان نشانه به خانواده ی دختر می دهند تا تدارک چیزهای دیگر را ببینند.عزت نیز برای نشانه  بیست مثقال طلا و ده تومان پول به پدر او می دهد و برای آوردن لباس و طلا و جواهر و تدارک عروسی به دیار خود باز می گردد. از پیردان تا پنجگور با اسب چند روز راه است. در این مدت مَیرُک بیمار شده و درست شب پیش از بازگشت عزت به پیردان در می گذرد. هنگامی که عزت به پیردان می رسد صدای بیل و دیلم را از پشت مسجد می شنود .                                                                 وقتی سبب آن را جویا می شود به او می گویند که میرک در گذشته و در حال دفن کردن اویند. عزت گویی همه ی هستی اش را از او گرفته باشند، چنان آشفته و پریشان می شود که چند روز بر مزار او می گرید و سپس نا امید و در هم شکسته به موطن خود پنجگور باز می گردد.

نظرات شما دوستان عزیز پشتوانه راه ماست.


تاریخ ارسال پست: دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت: 1:35

داستان گَستِگ و دیو

در گذشته های خیلی دور در منطقه ای دوردست، مرد و زنی زندگی می کردند که سه دختر به نام های لعل، سبزو و گَستِگ داشتند. گَستِگ کوچک ترین دخترشان بود که از روی محبت و چون به اصطلاح ته تغاری بود، به او گِسّدُک می گفتند. روزی برای پدر خانواده کاری پیش آمد و مجبور شد به مسافرت برود، موقع خداحافظی، بچه ها از پدرشان خواستند که برایشان سوغاتی بیاورد. لعل که بزرگ تر بود، گفت: برای من لعل بیاور". سبزو گفت: "برای من سبز بیاور" و گَستِگ هم گفت: "برای من گِسّد بیاور"  

مرد با خنده دخترانش را بوسید و گفت: حتماً برایتان می آورم" و رهسپار سفر شد.مدتی در سفر بود و موقعی که می خواست برگردد، به بازار رفت و لعل و سبز خرید ولی هر چه گشت، نتوانست گِسّد پیدا کند. در حالی که خسته و کوفته زیر سایه ای استراحت می کرد، پیرزنی از آنجا گذشت. مرد پرسید: ببخشید، شما نمی دانید گِسّد کجا پیدا می شود؟! پیرزن با حالتی متفکرانه گفت:  گِسّد مهره ای گران بهاست، فکر نکنم کسی اینجا داشته باشد اما... اما من جایی را به تو نشان می دهم که می توانی از آن جا پیدا کنی"مرد در حالی که از خوشحالی نیم خیز شده بود، گفت: بگو... بگو..."پیرزن در حالی که غروب آفتاب را نشان می داد، گفت: این راه را مستقیم می روی تا به جنگل برسی. داخل جنگل سرو کهن سالی وجود دارد که دیوی در سایه ی آن خوابیده است. فقط اجازه داری دو بار شاخه های درخت را تکان دهی که با هر بار تکان دادن، از آن ها گِسّد می ریزد ولی اگر سه بار تکان دادی، دیو از خواب بیدار می شود و تو را به بند می افکند".مرد در حالی که سرش را به نشانه ی تأیید تکان می داد و مرتب تشکر می کرد، از پیرزن جدا شد و به سمت جنگل روانه شد. رفت و رفت تا به جنگل رسید و وارد جنگل شد. درخت سرو از دور نمایان گشت. نزدیک و نزدیک تر رفت. دید دیوی زیر سایه ی درخت خوابیده است. کمی ترسید. جلوتر رفت و شاخه ای را گرفت و تکان داد. مقداری گِسّد بر زمین ریخت. دوباره شاخه را تکان داد باز تعدادی گسد روی زمین پخش شد. مرد نشست و آن ها را جمع کرد. بلند شد و می خواست برود. دوباره برگشت و برای بار سوم شاخه را به دست گرفت و تکان داد. شماری گسد بر زمین پخش شدند. مرد هنوز کاملا ننشسته بود که دیو در حالی که خمیازه می کشید، از خواب بلند شد و با یک خیز، گردن مرد را گرفت و به درخت چسباند. مرد در حالی که داشت از ترس قالب تهی می کرد، به التماس افتاد و از دیو تقاضای عفو کرد. دیو در حالی که می غرید، گفت: چه می خواهی... آدمیزاد... آدمیزاد...!".مرد در حالی که مدام تقاضای بخشش می کرد، ما واقعیت را برای دیو تعریف کرد. دیو در حالی که قهقهه می زد، گفت: گسد... گسد...، به شرطی رهایت می کنم که گَستِگ را به ازدواج من در بیاوری" مرد اندکی تأمل کرد و با خود گفت: این دیو که نمی تواند ما را پیدا کند؛ حالا یک بله می گویم و خودم را آزاد می کنم" مرد گفت: خوب... باشد... قبول". دیو گفت: قبل از این که من بیایم، طوفانی می آید که اسباب و اثاثیه ی مرا با خود می آورد و بعد از چند روز دوباره طوفانی می آید که این بار خودم می آیم".مرد و دیو از هم خداحافظی کردند و مرد به سمت منطقه ی خود رفت. بعد از چند روز که به خانه رسید، سوغاتی های بچه ها را داد و برای زنش آنچه را که اتفاق افتاده بود، تعریف کرد. زنش در حالی که می خندید گفت: دیو از کجا می تواند ما را پیدا کند". چندین سال گذشت و از دیو خبری نشد تا این که طوفانی به راه افتاد و مقداری اسباب و اثاثیه کنار خانه ی مرد گذاشت. مرد فهمید که چند روز دیگر دیو می آید لذا در فکر چاره ای بود که چه کار کند. با هر کس که مشورت می کرد، به نتیجه ای دست نمی یافت. یکی می گفت: خودت را پنهان کن"، یکی می گفت: به قولت پایبند بمان"، یکی می گفت: از اینجا فرار کن" ...بعد از چند روز دوباره طوفان شروع شد و این بار دیو آمد. مرد مجبور شد گَستِگ را به ازدواج دیو در بیاورد. بعد از اتمام عروسی، دیو گفت: من زنم را با خودم می برم". مرد و زنش که انتظار چنین چیزی را نداشتند، با تضرع از دیو خواستند که از چنین کاری صرف نظر کند. دیو گفت: نظر گَستِگ را بپرسید" از گَستِگ پرسیدند، او گفت: من با همسرم می روم". مرد و زنش مجبور شدند به این کار رضایت بدهند و یک سگ و یک خروس همراه گَستِگ فرستادند. دیو و گَستِگ وقتی به منطقه ی دیوها رسیدند، دیو یکی از زن های فامیل را موظف کرد که هر روز گَستِگ را به گردش ببرد و فقط از رفتن به سمت رودخانه خودداری کنند که اگر از این فرمان سرپیچی کنند، سزایشان مرگ است. گَستِگ و دوست جدیدش هر روز به گردش می رفتند و با هم خیلی دوست شده بودند. روزی گَستِگ به دوستش گفت: همه جاها تکراری شده، جای جدیدی نمانده که برویم"؟
دوستش گفت: نه، به جز رودخانه... گَستِگ گفت: حالا دیو که نیست بیا برویم، زود برمی گردیم، کسی نمی فهمد". دوستش با اکراه قبول کرد.رفتند و رفتند تا به رودخانه رسیدند ولی برخلاف دیگر رودخانه ها، آب رودخانه زرد بود. گَستِگ انگشت کوچکش را در آب فرو برد و وقتی آن را بیرون آورد، رنگش زرد شده بود و احساس می کرد سنگین شده است. هر کاری کردند نتوانستند رنگش را از بین ببرند ناچار به روستا برگشتند و گسدک انگشتش را با تبر قطع کرد و دستش را با پارچه ای بست.
وقتی که دیو به خانه آمد و دید که دست گَستِگ بسته است، پرسید: چه شده است، چرا دستت را بسته ای؟ گَستِگ گفت: به گردش رفته بودم، سُر خوردم و افتادم؛ سنگی از کوه غلت خورد و بر انگشتم افتاد و انگشتم را کند. دیو در حالی که عصبانی بود، از اتاق بیرون آمد و سنگ و کوه ها را مخاطب قرار داد و فریاد کشید: کوه ها، سنگ ها، شما دست همسر مرا زخمی کرده اید؟" سنگ ها و کوه ها یک صدا جواب دادند: "ما چنین کاری انجام نداده ایم، از شمشیر بپرس شاید بداند". دیو دوباره فریاد کشید: شمشیر! تو چنین کاری انجام داده ای؟" شمشیر در حالی که می لرزید، گفت: من چنین کاری نکرده ام، از تبر بپرس" دیو تبر را مخاطب قرار داد و تبر در حالی که رنگ از چهره اش پریده بود گفت: من چنین کاری انجام نداده ام. گَستِگ مرا گفت که انگشتم را جدا کن، من سر باز زدم، او خودش مرا بلند کرد و بر انگشتش زد و آن را جدا کرد. فقط می دانم انگشتش زرد شده بود"! دیو شصتش خبر دار شد که چه شده است. گَستِگ را صدا کرد و او را گفت: سرپیچی از دستور... دروغ...، آماده ی مرگ شو". گَستِگ هر چه تضرع کرد، فایده ای نداشت. از دیو خواهش کرد که قبل از مرگ به او اجازه دهد به حمام برود. دیو با اکراه قبول کرد و گفت: "فقط زود بیا". گَستِگ قبلا با دوستش هماهنگ کرده بود. وارد حمام شد و از پنجره بیرون آمد و همراه دوستش و خروس سوار بر سگ شدند و به طرف منطقه ی خود رفتند. دیو هر چه منتظر ماند، از گَستِگ خبری نشد. وقتی وارد حمام شد دید گَستِگ فرار کرده است.گَستِگ به منطقه ی خود رسید و جریان را برای خانواده اش تعریف کرد. پدرش پیش درویشی رفت و او طلسمی خواند و بر خانه ی آن ها دمید. دیو هر جا را گشت، نتوانست خانه ی آن ها را پیدا کند و آن ها سالیان سال در خوشی و شادی به سر بردند.


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 26 فروردین 1393 ساعت: 8:15

داستان عشق شی مرید و هانی

از قديم الايام در بلوچستان مرسوم بوده است كه دختران و پسران از سنين كودكي يا خردسالي نامزديگديگر مي شوند. چه بسا اتفاق مي افتد كه بدين منظور ناف دختري را براي پسري مي برند. دراين ارتباط حتي اصطلاحي در بلوچستان هست كه گفته مي شود(( ناف فلان دختر را براي فلان پسر بريده اند.)) دختر و پسري كه بدين صورت در سنين كودكي نامزد شوند، نمي توانند در سن بلوغ همسر ديگري انتخاب كنند. مطابق اين رسم هاني دختر مَندو از كودكي نامزد شيخ مريد پسر پسر شيخ مبارك است. مندو كه به او مندوست هم گفته شده ،در زمان حكومت مير چاکر فرماندار ايالت كلات دربلوچستان پاكستان بوده است.وقتي شيخ مريد به سن بلوغ مي رسد جواني است برومند واز تمام جوانان زمان خود نيرومند تر- به حدي نيرومند كه از كمان او ،از فرط سنگيني ، جز خودش ديگري قدر به رها كردن تير نيست. هاني نيز در سن بلوغ ، چه از لحاظ وجاهت و چه آشنايي به امور خانه داري، بين دختران طوايف بلوچ زمان خود سرآمد و يكتا است. شيخ مريد كه مطابق رسومات بلوچي ، به علت نامزدي با هاني حق هم بازي شدن با او را در سنين كودكي ندارد با آگاهي از زيبايي محسنات اخلاقي شيفته و فريفته ي او مي شود. اما قبل از اين كه اين دو با هم ازدواج كنند مير چاكر خان كه پس از فوت پدرش شَيهَك سرداري طائفه رند را به عهده دارد ، با ديدن هاني و با وجود اطلاع قبلي از نامزدي هاني و شيخ مريد ،به او دل مي بازد. ولي با توجه به اين كه گسستن نامزدي اين دو امكان پذير نيست، از اين رو در صدد چاره انديشي بر آمده نقشه اي كه مي تواند هدف او را تحقق بخشد طرح ريزي مي كند. اين نقشه بهره گيري از قول بلوچي است در يكي از مجالس بزم كه همه سران طائفه و شيخ مريد حضوردارند، مير چاكر خان از حاضرين مي خواهد به ميمنت اين مجلس با شكوه هر يك از آنها قول بلوچي اداكنند. در اين زمينه خود او پيش قدم شده دو قول بلوچي اظهار مي دارد: يكي اين كه هيچ كس در جنگ پشت او را نخواهد ديد و ديگر اينكه به هيچ كس وبه هيچ عنوان دروغ نخواهد گفت. ديگران نيز هر كدام به نوبت قول هاي ذيل را ادا مي كنند. قول هيبتان فرزند بيبگر:هرگاه شتري با گله شتران من بيا مي زد ، آن شتر را از آن هر كس باشد،تصاحب خواهد كرد. قول جارو فرزند جَلَب : هر كس دستش به محاسن من برسد ، او را زنده نخواهم گذاشت. و بالا خره قول شيخ مريد: صبح پنجشنبه پس از نماز فجر ، هر كس چيزي از من بخواهد بدون تامل به او خواهم بخشيد. پس از اتمام مجلس ، مير چاكر خان با خوشحالي فراوان درصدد انجام نقشه ي از قبل طراحي شده ي خود برمي آيد. بدين منظوريكي از بهترين ناقه هاي خود را به گله ي هيبتان رها مي كند و او را از دست مي دهد. جارو سر تنها كودك خود را ، به علت اين که محاسنش دست برده از تن جدا مي كند؛ بدون آنكه به توطئه ي ميرچاكر واقف باشد. صبح پنج شنبه پس از نماز فجر ، ميرچاكر عده اي لانگو را كه طائفه اي از نوازندگان وخوانندگان در بلوچستان به شمارمي آيند به مسجد نزد شيخ مريد مي فرستد تا از او بخواهند كه هاني به عقد مير چاكر درآيد. شيخ مريدگرچه به توطئه ميرچاكر خان مظنون بوده است مع الهذا به علت قول بلوچي كه داده است، ناگريز باتقاضاي آنان موافقت مي كند. ولي پس از اين موافقت مشاعر و سلامت خود را از دست مي دهدو به حالت جنون روي آور مي شود. هاني گرچه به عقد مير چاكر خان درمي‌آيد، اما آن چنان گرفتار عشق شيخ مريد است كه در تمام عمر خود پيوسته لباس سياه مي پوشد، هيچ گاه آرايش نمي كند، ازمقاربت با ميرچاكرخان امتناع مي ورزد و همچنان باكره مي ماند. همه ي مساعي ميرچاكر از قبيل اهداي البسه گران قيمت، زيورآلات طلا و جواهرات به منظور رام كردن هاني بلااثر مي ماند:(( دل چيزي نيست كه بتوان آن را مهار كرد و هرجا مانند شتر آن را هدايت نمود. عشق را نمي توان به بهاي سيم و زرخريد.)) در اين ميان روزبه روز جنون شيخ مريد شدت مي یابد وبلا خره به مسلك درويشي مي پيوندد وسپس به مكه عزيمت ودرآنجا بيش از 30سال اقامت مي كند . شيخ مريد، پس از اين مدت طولاني ،همراه گروهي از زوار مكه و درويشان به شهر و ديار خويش بر مي گردد( در طول اين سال ها ،ميرچاكرخان چشم از جهان فروبسته است.) هيچ يك از اهالي او را نمي شناسد، تا اينكه در يك مسابقه تيروكمان ، شيخ مريد از كمان مخصوص خود كه اهالي شهر به عنوان يادبودي از او در معرض نمايش گذارده اند و به علت فرط سنگيني هيچ فردي جز او قادر به پرتاب تير از آن نيست ، به سهولت تيري رهامي كند . صداي پرتاب تير به گوش هاني و به گفته اي به گوش پدر و مادر شيخ مريد كه هنوز در قيدحيات هستند مي رسد و آن ها را متوجه ورود او به شهر مي كند. اما قبل از اينكه بتوانند به او دست رسي يابند، شيخ مريد شهر را ترك مي گويد و پس از آن هيچ خبر و اثري از خود به جا نمي گذارد. داستان شيخ مريد وهاني از رويدادهايي است كه در نيمه دوم دهم هجري قمري اتفاق افتاده است.


تاریخ ارسال پست: دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت: 0:12

بالانچ در ادبیات بلوچ

بالانچ یکی از نام‌های بسیار قدیمی بلوچی است. این اسم در بلوچی با مبارزه، سخت‌جانی و خونخواهی همیشه همراه بوده است. گاه بالانچ همان بلوچ و تبلور ویژگی‌های مردانگی و رادمردی فرض شده است. بالانچ دارای ریشه واژگانی بسیار قدیمی و حتی می‌شود گفت اسطوره‌ای است. این واژه گاه در زبان‌های دیگر نیز ظاهر شده است. بالانچ یکی از قهرمان‌های حماسی تاریخ و ادبیات بلوچ است. اشعاری زیادی درباره داستان او وجود دارد. در تاریخ معاصر بالانچ‌هایی بوده‌اند که برای اهداف بلوچ کشته شده‌اند. در این مقاله سعی می شود به طور مختصر به این موارد درباره‌ی بالانچ پرداخته شود.

ریشه لغوی

بالانچ اسم خاص مردانه است. این کلمه به لحاظ دستوری در گروه اسم طبقه بندی می شود. برای درک بهتر مفهوم و روش شناسی نمادها بالانچ در زبان‌هایی که در این دسته طبقه‌بندی شده است مورد بررسی قرار می گیرد. بالانچ در زبان‌های زیر به صورت واژه مفهوم‌دار استفاده شده است.

  • بال+آچ (آنچ): بال همان پر و بال و آچ به معنی آتش در زبان بلوچی است. البته این نوعی حدس براساس ساختار واژه است. برای درک بهتر رابطه معنای و ریشه تاریخی و اسطوره‌ای باید قرائت‌های دیگر نیز مراجعه کرد. متاسفانه در این زمینه منابع موثق بسیار کم می باشد.
  • بالاچ: ریشه ایرلندی قدیمی آن به معنی مرد خشن و قوی است.(/ˈpaɫ̪əx/)
  • بالکس: در سنسکریت به معنی پسربچه خردسال است. (/bālakas/)
  • بالاچ: در زبان گالیک اسکاتلند به معنی پسر، بچه و فرزند به کار رفته است. (/ˈpaɫ̪əx/)

با توجه به مدارک موجود واژه بالاچ به سه مفهوم کلی در زبان‌های باستانی دارای ریشه معنایی است. اول به معنی مرد، سرباز و پسر قوی به کار رفته است. معنی دوم پسر و فرزند مذکر است. معنی که از دو تک واژه بلوچی به دست می آید اشاره به پرنده آتشین یا همان ققنوس دارد. در ادامه ریشه ققنوسی  یا فونیکسی بالانچ در فرهنگ‌ها مختلف مورد بررسی قرار خواهد گرفت.

پرنده‌ی آتش، ققنوس

ققنوس پرنده‌ای اسطوره‌ای و مقدس در فرهنگ ایران، چین،مصر ویونان است. این پرنده همیشه تنها است و جفت زایشی ندارد. بعد از هزار یا پانصد سال آتشی از بال و منقار پدیدار می شود. از خاکستر او تخمی به وجود می آید. وقتی تخم آتش می گیرد از خاکستر آن ققنوسی جدید به دنیا می‌آید. این پرنده دارای آواز بسیار خوشی است که در هنگام مرگ آن را سر می دهد. در ادبیات فارسی ققنوسی پرنده از هندوستان است.

در فرهنگ اروپایی ققنوس یا Phoenix تقریبا با همچین ویژگی‌هایی وجود دارد. در فرهنگ اروپا فونیکس پرنده‌ای فنیقی است. این پرنده وقتی ۵۰۰ ساله شد بر بالای درخت نخل خرما (Phoenix dactylifera) از دارچین و پوست درختان و ادویه برای خویش بستر فراهم می کند. روح پرنده همراه با دود و بخار به دور دست می رود. از سینه پرنده مرغ ققنوسی جدید به دنیا می آید. این پرنده ۵۰۰ سال در بالا نخلی بلند آشیانه دارد. در اساطیر ایران، هند و اروپا ققنوس نماد سوختن در رنج خویش و برآمد از خاکستر  و تولدی دوباره است.

بالانچ در ادبیات بلوچ

سمّی زنی بیوه و مالداری است. او دارای گله گاو بسیار بزرگی بود. شوهرش در بستر بیماری است. سمی برای در امان بودن از گزند غارتگران به دوْدا پناه می برد. دودا میارجل پشتیبانی او می شود. روزی بیبگر حاکم ظالم به محل زندگی سمی حمله می برد. اموال و دارایی او را غارت می کنند. سمی خبر را به مادر دودا لالین می رساند. مادر پسر را تشر می زد. دودای تازه داماد نیز به رگ غیرت بلوچی بر می خورد. همسر زیبا و کم سن و سالش را برای گرفتن انتقام رها می کند. بالانچ دوازده ساله نیز همراه با او می شود. دودا از همراه شدن او مانع می شود و او را باز می گرداند.

دودا در جنگی نابرابر مقابل بیبگر همراه با تمام همراهانش کشته می شود. بالانچ بعدها در سن سی سالگی همراه با دوستانش از بیبگر انتقام خون دودا را می گیرد. بالانچ در ادبیات بلوچ نماد کین‌خواهی و انتقام است. در زبان بلوچی بالاچ به شکل صفت نیز به معنی خونخواه و انتقام گیر به کار می رود.

خلاصه

بالانچ در زبان‌های بلوچی و اروپایی به معنی پرنده بال‌آتشین و مرد یا پسر (سرباز) قوی به کار رفته است. بالانچ در ادبیات بلوچی نماد صبر و انتقام است. بالانچ در ابتدای داستان پسر بچه‌ای قوی بود. بالانچ برادر دودا پس از سالیان سال سعی و تلاش روحی و جسمی به هدفش که همان ستاندن انتقام برادر است می رسد.

واژه بالانچ ارزش نمادین در داستان و ادبیات بلوچستان دارد. چه آن را به معنی سرباز، مرد قوی، پسر بچه و یا حتی ققنوس در نظر بگیریم به گونه‌ای در این داستان نمود پیدا می کنند. بالانچ فردی بی مانند است. برآمدن او پس از سال‌ها و گرفتن جا و انتقا برادر ققنوس مانند است. اگر فونیکس بودن ققنوس یا مرغ آتش را در فرهنگ اروپا در نظر بگیریم علاوه بر دیرزی بودنش به محل زیستن فونیکس که همان درخت خرما است بر می خوریم. نخل خرما یکی از نمادهای فرهنگ بلوچ می باشد.


تاریخ ارسال پست: دوشنبه 11 فروردین 1393 ساعت: 13:02

میر قنبر که بود؟

میر قنبر کی بود؟

   حكايت است زماني كه مادر مير قنبر دختر بوده شبي در يك ميهماني نشسته بوده كه ماري را نزديك به خود مي بيند بدون اين كه جيغ بزند و سر و صدا كند يا بلند شود آهسته سر مار را مي گيرد و آنقدر فشار مي دهد كه مار مي ميرد و بدون اينكه كسي متوجه شود وقتي كه مهماني به پايان مي رسد و از خانه بيرون مي رود مار را به گوشه اي پرت مي كند و سليمان (پدر مير قنبر) كه از دور شاهد شجاعت و زرنگي او بود عاشقش مي شود و او را به همسري بر مي گزيند)       

در بخش بنت از توابع شهرستان نيك شهر بزرگ مردي به نام سليمان زندگي مي‌كرد. او فرزندي به نام مير قنبر داشت، قنبر از همان زمان كودكي روحي دلير و مهربان داشت و چون پا به سن جواني گذاشت، خصلت انسان دوستي و مردانگي او زبانزد خاص و عام قرار گرفت.

مردم به اين بزرگ مرد دلبستگي و ايمان پيدا كردند. قنبر هميشه طرفدار و حامي فقرا و افراد بي بضاعت بود و در غم و شادي آنان شريك بود. در اين زمان سرزمين بلوچستان تحت نظر انگليس بود و برده گيري و فروش برده‌ها به نواحي همجوار و كشورهاي همسايه رواج فراوان داشت. افراد زورگو و قدرتمند با حمله به روستايي‌هاي فقير، دختران و زنان را به اسارت مي‌بردند.

 در اين زمان سردار «سراوان» شخصي به نام مهراب بود؛ او اوامر و دستورات خود را مستقيماً از طرف دولت انگليس دريافت مي‌كرد. وقتي مهراب و تفنگدارانش به حوالي بنت آمدند و روستاي «ملوران» را غارت كردند، بسياري از زنان و دختران آنجا را به عنوان اسير با خود بردند. اهالي روستا نزد مير قنبر رفته و از او كمك خواستند. قنبر تصميم گرفت تا به جنگ مهراب برود، بنابراين بسياري از نزديكان خود را جمع كرد و به جنگ با مهراب شتافت. اين بزرگ مرد كه چند روزي از ازدواج او نگذشته بود، زن خود را طلاق مي‌دهد و از مادر و پدر خود حلاليت مي‌طلبد. مادرش كه حس غيرت در روح او موج مي‌زد، نه تنهامانع رفتن پسرش به جنگ نمي شود بلكه او را تشويق مي كند تا به جنگ خائني مثل مهراب برود. او با ياران وفادارش به تعقيب سپاه مهراب مي‌رود و چون آنها به سپاه مهراب مي‌رسند،

قنبر به او مي‌گويد كه تمام اسرا را زود پس دهد، اما مهراب از اين كار امتناع مي‌ورزد و به قنبر پيشنهاد مي‌كند كه اسرا را نصف مي‌كنيم و نيمي از اسرا را به تو مي‌دهم و بقيه مال من است. مير قنبر با شنيدن اين حرف به جوش مي‌آيد

 قنبر و افراد جنگجويش بر افراد مهراب يورش بردند، دليرانه جنگيدند و به قواي مهراب تلفات سنگيني وارد كردند و موفق شدند كه زنان و دختران اسير را از صحنه نبرد خارج كرده و به همراهي يكي از جنگجوان به «ملوران» باز گردانند.

نبرد همچنان ادامه داشت كه باران شديدي شروع به باريدن كرد و به علت مرطوب شدن سلاح‌هاي باروتي قمبر و يارانش مبارزه را با شمشير ادامه ‌دادند. در اين هنگام يك نفر از سربازان مهراب به غاري پناه برد و چون باران بند ‌آمد، سرباز مذكور از غار خارج شده و قنبر را كه سرگرم نبرد بود، مورد هدف سلاح خود قرار داد و از پاي در آورد. ياران قنبر پس از كشته شدن فرمانده خود همچنان به جنگ ادامه دادند و توانستند دليرانه سپاه مهراب را شكست دهند و اين فتنه هولناك را مهو سازند و اين بود شمه‌اي از زندگي اين بزرگ مرد كه توانست با نيروي جواني و غيرت ديني خود، فردي ظالم همچون مهراب را از پاي در آورد و نام خود را تا ابد جاودانه سازد.

داستان میر قنبر بزودی به زبان شعر بلوچی در سایت قرار گرفته خواهد شد...



تاریخ ارسال پست: چهارشنبه 09 مرداد 1392 ساعت: 7:22