میر قنبر کی بود؟
حكايت است زماني كه مادر مير قنبر دختر بوده شبي در يك ميهماني نشسته بوده كه ماري را نزديك به خود مي بيند بدون اين كه جيغ بزند و سر و صدا كند يا بلند شود آهسته سر مار را مي گيرد و آنقدر فشار مي دهد كه مار مي ميرد و بدون اينكه كسي متوجه شود وقتي كه مهماني به پايان مي رسد و از خانه بيرون مي رود مار را به گوشه اي پرت مي كند و سليمان (پدر مير قنبر) كه از دور شاهد شجاعت و زرنگي او بود عاشقش مي شود و او را به همسري بر مي گزيند)
در بخش بنت از توابع شهرستان نيك شهر بزرگ مردي به نام سليمان زندگي ميكرد. او فرزندي به نام مير قنبر داشت، قنبر از همان زمان كودكي روحي دلير و مهربان داشت و چون پا به سن جواني گذاشت، خصلت انسان دوستي و مردانگي او زبانزد خاص و عام قرار گرفت.
مردم به اين بزرگ مرد دلبستگي و ايمان پيدا كردند. قنبر هميشه طرفدار و حامي فقرا و افراد بي بضاعت بود و در غم و شادي آنان شريك بود. در اين زمان سرزمين بلوچستان تحت نظر انگليس بود و برده گيري و فروش بردهها به نواحي همجوار و كشورهاي همسايه رواج فراوان داشت. افراد زورگو و قدرتمند با حمله به روستاييهاي فقير، دختران و زنان را به اسارت ميبردند.
در اين زمان سردار «سراوان» شخصي به نام مهراب بود؛ او اوامر و دستورات خود را مستقيماً از طرف دولت انگليس دريافت ميكرد. وقتي مهراب و تفنگدارانش به حوالي بنت آمدند و روستاي «ملوران» را غارت كردند، بسياري از زنان و دختران آنجا را به عنوان اسير با خود بردند. اهالي روستا نزد مير قنبر رفته و از او كمك خواستند. قنبر تصميم گرفت تا به جنگ مهراب برود، بنابراين بسياري از نزديكان خود را جمع كرد و به جنگ با مهراب شتافت. اين بزرگ مرد كه چند روزي از ازدواج او نگذشته بود، زن خود را طلاق ميدهد و از مادر و پدر خود حلاليت ميطلبد. مادرش كه حس غيرت در روح او موج ميزد، نه تنهامانع رفتن پسرش به جنگ نمي شود بلكه او را تشويق مي كند تا به جنگ خائني مثل مهراب برود. او با ياران وفادارش به تعقيب سپاه مهراب ميرود و چون آنها به سپاه مهراب ميرسند،
قنبر به او ميگويد كه تمام اسرا را زود پس دهد، اما مهراب از اين كار امتناع ميورزد و به قنبر پيشنهاد ميكند كه اسرا را نصف ميكنيم و نيمي از اسرا را به تو ميدهم و بقيه مال من است. مير قنبر با شنيدن اين حرف به جوش ميآيد
قنبر و افراد جنگجويش بر افراد مهراب يورش بردند، دليرانه جنگيدند و به قواي مهراب تلفات سنگيني وارد كردند و موفق شدند كه زنان و دختران اسير را از صحنه نبرد خارج كرده و به همراهي يكي از جنگجوان به «ملوران» باز گردانند.
نبرد همچنان ادامه داشت كه باران شديدي شروع به باريدن كرد و به علت مرطوب شدن سلاحهاي باروتي قمبر و يارانش مبارزه را با شمشير ادامه دادند. در اين هنگام يك نفر از سربازان مهراب به غاري پناه برد و چون باران بند آمد، سرباز مذكور از غار خارج شده و قنبر را كه سرگرم نبرد بود، مورد هدف سلاح خود قرار داد و از پاي در آورد. ياران قنبر پس از كشته شدن فرمانده خود همچنان به جنگ ادامه دادند و توانستند دليرانه سپاه مهراب را شكست دهند و اين فتنه هولناك را مهو سازند و اين بود شمهاي از زندگي اين بزرگ مرد كه توانست با نيروي جواني و غيرت ديني خود، فردي ظالم همچون مهراب را از پاي در آورد و نام خود را تا ابد جاودانه سازد.
داستان میر قنبر بزودی به زبان شعر بلوچی در سایت قرار گرفته خواهد شد...