تبلیغات

موضوعات

درباره ما

    نگاهی متفاوت به ادبیات بلوج در جاسک ضرب المثل های بلوچی فرهنگ لغت بلوچی به فارسی و....

صفحات جانبی

امکانات جانبی

ورود کاربران

عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد

نظرسنجي

    آیا سایت جاسک نگر توانسته ،رضایت شما را کسب نماید؟

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 202
    کل نظرات کل نظرات : 29
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 47

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 63
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 195
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 0
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 19
    آي پي امروز آي پي امروز : 5
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 52
    بازدید هفته بازدید هفته : 1,088
    بازدید ماه بازدید ماه : 2,726
    بازدید سال بازدید سال : 21,629
    بازدید کلی بازدید کلی : 283,117

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 3.143.22.26
    مرورگر مرورگر : Safari 5.1
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403

پربازدید

تصادفی

داستان کهن بلوچی-جوان عاشق و حکمت لقمان حکیم

نام داستان:    جوان عاشق و حکمت لقمان حکیم

تهیه /بازنویسی: محمد نوذری                             

منبع:          سایت جاسک نگر ( نیما نعیمی)                     

حکایت است در روزگاری کهن شخصی به نام لقمان حکیم بود که به علم طبابت آگاه بود و حکمت بسیار داشت . بیماران را علاج می کرد و کارهای خارق العاده ای انجام می داد. و در نزد همه زبانزد بود و از سر تا سر دنیا افرادی می آمدند تا کار های لقمان را فرا بگیرند اما کسی به حکمت و توانایی کامل او نمی رسید.                                         در همین زمان جوانی مغرور و فقیر پدرش را مجبور می کند که برای خواستگاری دختر پادشاه برود در غیر اینصورت مورد آزار و اذیتش قرار خواهد گرفت.پدر بیچاره از ترس پسر مغرورش و از طرف دیگر ترس از پادشاه چاره را در این می بیند در مجلس پادشاه حضور پیدا می کند اما از ترس پادشاه حرفی نمی زند و این روال در سه روز پی در پی انجام می گیرد.در روز سوم وزیر اعظم پادشاه به پادشاه می گوید :این پیرمرد حتماً کاری دارد که سه روز پی در پی در مجلس شما حضور دارد و چیزی نمی گوید.پادشاه به وزیرش می گوید برو از پیرمرد بپرس برای چه کاری آمده است.وزیر از وی سوال می کند و پیرمرد با ترس و خوف با صدای لرزان می گوید:من پسری دارم که مرا به خواستگاری دختر پادشاه فرستاده است .پادشاه دستور کشتن پیرمرد را می دهد اما وزیر مخالفت می کندو از پادشاه می خواهد یک شرط برایش بگذارد تا پسر نتواند آن را انجام دهد. پادشاه نیز قبول می کند و می گوید: اگر پسر تو حکمت لقمان را آورد من او را به دامادی دخترم قبول خواهم کرد.پیرمرد با خوشحالی روانه خانه شد و تمام قضیه را برای پسرش تعریف کرد.پسر در جواب پیرمرد می گوید: ای پدر تمام دارایی ما گوسفندانت هستند باید آن ها را بفروشیم تا به دیار به لقمان برویم.گوسفندان را می فروشند و هر دو راهی دیار لقمان می شوند.بعد از چندین شبانه روز به دیار لقمان می رسند.پیرمرد پسرش را پیش لقمان می برد و از او خواهش می کند حکمت و توانایی هایش را به او یاد دهد.لقمان به او می گوید: که پسرش قادر به یادگیری حکمت او نیست.بالاخره با اسرار زیاد پیرمرد لقمان قبول می کند.دختر لقمان که از دور نظاره گر این  ماجرا بود پیش پدرش می آید و می گوید: ای پدر این جوان را بده به دست من تا خدمتگزار من باشد این هیچ حکمتی یاد نخواهد گرفت.با اسرار زیاد دخترش لقمان به خواسته ی دخترش موافقت می کند.لقمان در مزرعه خود گندم کاشته بود و هر روز صبح برای انجام کارهای مزرعه به آنجا می رفت.صبح روز بعد دخترش به جوان گفت تو باید هر روز موقع ظهر غذا برای پدرم ببری و پدرم را نظاره گر کنی که چکار می کند،چطور غذا می خورد،چطوری کار می کند و ... . و بعد از اینکه پدرم غذایش خورد تو از آبی که دست هایش را شسته باید بخوری.جوان طبق دستور همه ی این کارها را انجام می داد. و در خانه نیز به کمک دختر لقمان داشت حکمت لقمان یاد می گرفت.بالاخره  بعد از چند ماه جوان حکمت لقمان را فرا گرفت و دختر لقمان به او گفت: فردا که پدرت به دنبال تو می آید .پدرم شاگردانش را می فرستد که چوب جمع کنند و سی عدد چوب می آورند و پدرم تو را به درختی می بندد و می زند و از تو سوال می کند که آیا حکمتم را آموختی در جواب بگو نه! .روز موعود فرا می رسد و پیرمرد می آید و لقمان شاگردانش را می فرستد تا چوب ها را بیاورند و با سی عدد چوب برمی گردند.لقمان جوان را به درختی می بندد و با چوب ها می زند و از او می پرسد آیا حکمتم را آموختی جوان در جواب می گوید نه نیاموختم و همین عمل دوباره تکرار می شود تا اینکه همه ی چوب ها تکه تکه می شوند.لقمان به پدرش می گوید:پسرت نمی تواند حکمتم را یاد بگیرد.پدر و پسر راهی دیار خود می شوند .در راه پسر به پدرش می گوید شما  به راهت ادامه بده من برای قضای حاجت می روم .پدرش که کمی جلو می افتد خودش را به شکل یک آهوی لنگ در می آورد و لنگ لنگان به طرف پدرش می رود.پدرش با دیدن آهوی لنگ پسرش را صدا می زند:پسرم بیا تا آهوی لنگ را بگیریم و دنبال آهو می کند تا آن را بگیرد.

این داستان ادامه دارد بزودی منتشر می شود ...

نظرات +  تماس با ما +  ارتباط با ما + ایمیل ما  =  راه ارتباطی شما با ماست


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 14 بهمن 1393 ساعت: 19:06
برچسب ها : ,,,

داستان بلوچی- نوای گدام

در دشتی نسیمی سوزان به آرامی می وزید،گدامی بود که لرزه به تن داشت،تکه ابری در آسمان آبی دشت ،از دور دست پیدا بود خورشید دوست داشت ابر به این دشت نرسد تا گدام را از گرمای خودش گرم نگه دارد. سفید پوشی زیر درخت کَلر کمر زانی زده بود چوبی که به دهان می گذاشت نوایی را در دشت رها می کرد،انگار منتظر بود.

شَنِکی از گدام بیرون می آید و به دنبال نوای مرد به دشت می رود. مرد سفید پوش، میانسال به خاطر می رسید، صورتش سفید بودو بَروت های سیاهی در صورتش پیدا بود .مرد سفید پوش کمرزانی را باز می کند ، لُنگ رامی تکاند و بر دوش می گذارد ، به سوی گدام روانه می شود. نوای درونی گدام سوزان تر ازنوای دشت بود،پسر بچه ای زیر رلی دراز کشیده بود،پیشانی پسر بچه غرق عرق بود که آسایش چشمانش را می گرفت.مرد سفید پوش در گوشه ای از گدام می نشیند و لحظه های چکیدن عرق های پیشانی پسرش را به نظاره نشست.نسیم سوزان از پنجره گدام گرمای بی شاهبه ای را درون گدام حکم فرما کرده بود..

فردی سیاه پوش از دور دست های دشت از پنجره گدام مشخص بود که به سمت گدام می آمد،فرد سیاه پوش کم کم به گدام نزدیک و نزدیک تر می شد.فرد سیاه پوش روبروی ورودی گدام می ایستد و منتظر اجازه ورود است مرد سفید پوش توجه ای به حضورش نمی کند و با عشق به عرق های پیشانی فرزندش نگاه می کرد.فرد سیاهپوش نقاب بر چهره زده بود که شبیه یک عقاب فراری از دست صیاد به خاطر می رسید، وارد گدام می شودو کنار پسر بچه می نشیند.

مرد سفید پوش می گوید:

"آتکَی،مَن زانت کِه تَ یَک روچ اَکاهَی،تَئی چُک پَ تَ مُبارَک بی"
اومدی،می دونستم روزی میایی،فرزندت مبارکت باد

فرد نقاب دار ، نقابش را از صورتش بر میدارد و با چشمانی گریان عرق های پیشانی فرزندش را پاک می کند پسر بچه دستهای نازکی را روی صورتش احساس می کند ،به آرامی چشمانش را باز می کند،زیر لب زمزمه می کند

ای الله تَرا شُکر که مَنی مادِ آرتَ

خدایا شکرت که مادرم را برگردوندی

--------------------------------------------------------

معنی تحت لفظی برخی از کلمات
گِدام:نوعی چادر سیاه جهت اسکان در مناطق عشایری استفاده می شود
کَلر:درخت کویری بی برگ
کمر زانی:بستن چادر به دور کمر و زانو در حالتی به راحتی بنشینند
شَنک:بچه گوسفند
بروت:سبیل
لُنگ:چادر مردانه
رِلی:ملافه ،ملافه ای دست ساز که از تکه های لباسی که مورد استفاده قرار نمی گیرند
درست می شود
پنجره گدام:قسمت های از چادر را برای ورود و خروج هوا بالا می زنند


تاریخ ارسال پست: دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت: 3:55

داستان گَستِگ و دیو

در گذشته های خیلی دور در منطقه ای دوردست، مرد و زنی زندگی می کردند که سه دختر به نام های لعل، سبزو و گَستِگ داشتند. گَستِگ کوچک ترین دخترشان بود که از روی محبت و چون به اصطلاح ته تغاری بود، به او گِسّدُک می گفتند. روزی برای پدر خانواده کاری پیش آمد و مجبور شد به مسافرت برود، موقع خداحافظی، بچه ها از پدرشان خواستند که برایشان سوغاتی بیاورد. لعل که بزرگ تر بود، گفت: برای من لعل بیاور". سبزو گفت: "برای من سبز بیاور" و گَستِگ هم گفت: "برای من گِسّد بیاور"  

مرد با خنده دخترانش را بوسید و گفت: حتماً برایتان می آورم" و رهسپار سفر شد.مدتی در سفر بود و موقعی که می خواست برگردد، به بازار رفت و لعل و سبز خرید ولی هر چه گشت، نتوانست گِسّد پیدا کند. در حالی که خسته و کوفته زیر سایه ای استراحت می کرد، پیرزنی از آنجا گذشت. مرد پرسید: ببخشید، شما نمی دانید گِسّد کجا پیدا می شود؟! پیرزن با حالتی متفکرانه گفت:  گِسّد مهره ای گران بهاست، فکر نکنم کسی اینجا داشته باشد اما... اما من جایی را به تو نشان می دهم که می توانی از آن جا پیدا کنی"مرد در حالی که از خوشحالی نیم خیز شده بود، گفت: بگو... بگو..."پیرزن در حالی که غروب آفتاب را نشان می داد، گفت: این راه را مستقیم می روی تا به جنگل برسی. داخل جنگل سرو کهن سالی وجود دارد که دیوی در سایه ی آن خوابیده است. فقط اجازه داری دو بار شاخه های درخت را تکان دهی که با هر بار تکان دادن، از آن ها گِسّد می ریزد ولی اگر سه بار تکان دادی، دیو از خواب بیدار می شود و تو را به بند می افکند".مرد در حالی که سرش را به نشانه ی تأیید تکان می داد و مرتب تشکر می کرد، از پیرزن جدا شد و به سمت جنگل روانه شد. رفت و رفت تا به جنگل رسید و وارد جنگل شد. درخت سرو از دور نمایان گشت. نزدیک و نزدیک تر رفت. دید دیوی زیر سایه ی درخت خوابیده است. کمی ترسید. جلوتر رفت و شاخه ای را گرفت و تکان داد. مقداری گِسّد بر زمین ریخت. دوباره شاخه را تکان داد باز تعدادی گسد روی زمین پخش شد. مرد نشست و آن ها را جمع کرد. بلند شد و می خواست برود. دوباره برگشت و برای بار سوم شاخه را به دست گرفت و تکان داد. شماری گسد بر زمین پخش شدند. مرد هنوز کاملا ننشسته بود که دیو در حالی که خمیازه می کشید، از خواب بلند شد و با یک خیز، گردن مرد را گرفت و به درخت چسباند. مرد در حالی که داشت از ترس قالب تهی می کرد، به التماس افتاد و از دیو تقاضای عفو کرد. دیو در حالی که می غرید، گفت: چه می خواهی... آدمیزاد... آدمیزاد...!".مرد در حالی که مدام تقاضای بخشش می کرد، ما واقعیت را برای دیو تعریف کرد. دیو در حالی که قهقهه می زد، گفت: گسد... گسد...، به شرطی رهایت می کنم که گَستِگ را به ازدواج من در بیاوری" مرد اندکی تأمل کرد و با خود گفت: این دیو که نمی تواند ما را پیدا کند؛ حالا یک بله می گویم و خودم را آزاد می کنم" مرد گفت: خوب... باشد... قبول". دیو گفت: قبل از این که من بیایم، طوفانی می آید که اسباب و اثاثیه ی مرا با خود می آورد و بعد از چند روز دوباره طوفانی می آید که این بار خودم می آیم".مرد و دیو از هم خداحافظی کردند و مرد به سمت منطقه ی خود رفت. بعد از چند روز که به خانه رسید، سوغاتی های بچه ها را داد و برای زنش آنچه را که اتفاق افتاده بود، تعریف کرد. زنش در حالی که می خندید گفت: دیو از کجا می تواند ما را پیدا کند". چندین سال گذشت و از دیو خبری نشد تا این که طوفانی به راه افتاد و مقداری اسباب و اثاثیه کنار خانه ی مرد گذاشت. مرد فهمید که چند روز دیگر دیو می آید لذا در فکر چاره ای بود که چه کار کند. با هر کس که مشورت می کرد، به نتیجه ای دست نمی یافت. یکی می گفت: خودت را پنهان کن"، یکی می گفت: به قولت پایبند بمان"، یکی می گفت: از اینجا فرار کن" ...بعد از چند روز دوباره طوفان شروع شد و این بار دیو آمد. مرد مجبور شد گَستِگ را به ازدواج دیو در بیاورد. بعد از اتمام عروسی، دیو گفت: من زنم را با خودم می برم". مرد و زنش که انتظار چنین چیزی را نداشتند، با تضرع از دیو خواستند که از چنین کاری صرف نظر کند. دیو گفت: نظر گَستِگ را بپرسید" از گَستِگ پرسیدند، او گفت: من با همسرم می روم". مرد و زنش مجبور شدند به این کار رضایت بدهند و یک سگ و یک خروس همراه گَستِگ فرستادند. دیو و گَستِگ وقتی به منطقه ی دیوها رسیدند، دیو یکی از زن های فامیل را موظف کرد که هر روز گَستِگ را به گردش ببرد و فقط از رفتن به سمت رودخانه خودداری کنند که اگر از این فرمان سرپیچی کنند، سزایشان مرگ است. گَستِگ و دوست جدیدش هر روز به گردش می رفتند و با هم خیلی دوست شده بودند. روزی گَستِگ به دوستش گفت: همه جاها تکراری شده، جای جدیدی نمانده که برویم"؟
دوستش گفت: نه، به جز رودخانه... گَستِگ گفت: حالا دیو که نیست بیا برویم، زود برمی گردیم، کسی نمی فهمد". دوستش با اکراه قبول کرد.رفتند و رفتند تا به رودخانه رسیدند ولی برخلاف دیگر رودخانه ها، آب رودخانه زرد بود. گَستِگ انگشت کوچکش را در آب فرو برد و وقتی آن را بیرون آورد، رنگش زرد شده بود و احساس می کرد سنگین شده است. هر کاری کردند نتوانستند رنگش را از بین ببرند ناچار به روستا برگشتند و گسدک انگشتش را با تبر قطع کرد و دستش را با پارچه ای بست.
وقتی که دیو به خانه آمد و دید که دست گَستِگ بسته است، پرسید: چه شده است، چرا دستت را بسته ای؟ گَستِگ گفت: به گردش رفته بودم، سُر خوردم و افتادم؛ سنگی از کوه غلت خورد و بر انگشتم افتاد و انگشتم را کند. دیو در حالی که عصبانی بود، از اتاق بیرون آمد و سنگ و کوه ها را مخاطب قرار داد و فریاد کشید: کوه ها، سنگ ها، شما دست همسر مرا زخمی کرده اید؟" سنگ ها و کوه ها یک صدا جواب دادند: "ما چنین کاری انجام نداده ایم، از شمشیر بپرس شاید بداند". دیو دوباره فریاد کشید: شمشیر! تو چنین کاری انجام داده ای؟" شمشیر در حالی که می لرزید، گفت: من چنین کاری نکرده ام، از تبر بپرس" دیو تبر را مخاطب قرار داد و تبر در حالی که رنگ از چهره اش پریده بود گفت: من چنین کاری انجام نداده ام. گَستِگ مرا گفت که انگشتم را جدا کن، من سر باز زدم، او خودش مرا بلند کرد و بر انگشتش زد و آن را جدا کرد. فقط می دانم انگشتش زرد شده بود"! دیو شصتش خبر دار شد که چه شده است. گَستِگ را صدا کرد و او را گفت: سرپیچی از دستور... دروغ...، آماده ی مرگ شو". گَستِگ هر چه تضرع کرد، فایده ای نداشت. از دیو خواهش کرد که قبل از مرگ به او اجازه دهد به حمام برود. دیو با اکراه قبول کرد و گفت: "فقط زود بیا". گَستِگ قبلا با دوستش هماهنگ کرده بود. وارد حمام شد و از پنجره بیرون آمد و همراه دوستش و خروس سوار بر سگ شدند و به طرف منطقه ی خود رفتند. دیو هر چه منتظر ماند، از گَستِگ خبری نشد. وقتی وارد حمام شد دید گَستِگ فرار کرده است.گَستِگ به منطقه ی خود رسید و جریان را برای خانواده اش تعریف کرد. پدرش پیش درویشی رفت و او طلسمی خواند و بر خانه ی آن ها دمید. دیو هر جا را گشت، نتوانست خانه ی آن ها را پیدا کند و آن ها سالیان سال در خوشی و شادی به سر بردند.


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 26 فروردین 1393 ساعت: 8:15