تبلیغات

موضوعات

درباره ما

    نگاهی متفاوت به ادبیات بلوج در جاسک ضرب المثل های بلوچی فرهنگ لغت بلوچی به فارسی و....

صفحات جانبی

امکانات جانبی

ورود کاربران

عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد

نظرسنجي

    آیا سایت جاسک نگر توانسته ،رضایت شما را کسب نماید؟

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 202
    کل نظرات کل نظرات : 29
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 47

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 186
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 123
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 19
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 21
    آي پي امروز آي پي امروز : 52
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 70
    بازدید هفته بازدید هفته : 1,016
    بازدید ماه بازدید ماه : 2,654
    بازدید سال بازدید سال : 21,557
    بازدید کلی بازدید کلی : 283,045

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 18.227.111.33
    مرورگر مرورگر : Safari 5.1
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز : شنبه 29 اردیبهشت 1403

پربازدید

تصادفی

داستان بلوچی- درس عبرت

نام داستان:    درس عبرت- داستان بلوچی          

تهیه /بازنویسی: محمد نوذری                            

منبع:          سایت جاسک نگر ( نیما نعیمی)                     

گویند که در روزگاران خیلی دور پادشاهی بود که علاقه زیادی به شکار و تفریح داشت.و همیشه به شکارگاه خود می رفت.در مسیر شکارگاهش خانه پیر زنی قرار داشت پادشاه هر وقت به شکار می رفت به خانه پیرزن سری می زد و حالی از پیرزن می پرسید و پیرزن در جواب پادشاه می گفت:هر که بد کند بر خود کند.و این حر ف صحبت همیشه پیرزن بود پادشاه در حیرت بود که چرا پیرزن همیشه این جمله را تکرار می کند.روزی پادشاه تصمیم گرفت پیرزن را بکشد.برای اجرای نقشه شومش  دستور داد یک خربزه(خیار؛در لفظ بلوچی به معنی خربزه می باشد) را پر از سم کنند تا ثابت کند سخنان پیرزن ناتوان بی اساس است و نمی تواند کاری انجام دهد.صبح روز بعد راهی شکارگاهش شد تا اینکه به خانه پیرزن رسید بعد از احوال پرسی پیرزن حرف همیشگی اش را تکرار کرد.(هر که بد کند،به خود کند)خربزه(خیار) سمی را بعنوان هدیه به پیرزن داد ولی پیرزن مشغول کاری بود به پادشاه گفت: (خربزه)خیار را در جایی قرار دهد و گفت بعد از تمام شدن کارش آن را خواهد خورد و از پادشاه تشکر کرد.در همان روز پسر پادشاه تصمیم می گیرد به شکارگاه پدرش برود .در راه به خانه پیرزن می رسد و از پیرزن سوال می کند که خیلی گرسنه است و چیز برای خوردن دارد؟پیرزن می گوید:پدرت خربزه ای (خیاری) برام آورده است مثل اینکه روزی تو هست بردار و آن را بخور.پسر پادشاه خربزه (خیار) را خورده و میمیرد.پادشاه بعد از با خبر شدن مرگ پسرش به خانه پیرزن می رود و علت مرگ پسرش را از او می پرسد .پیرزن می گوید:پسرت همان خربزه ای (خیاری) که برام آوردی خورد .پادشاه لحظه ایی به فکر فرو می رود و معنی و مفهوم جمله پیرزن را به معنای واقعی می فهمد.

نظرات +  تماس با ما +  ارتباط با ما + ایمیل ما  =  راه ارتباطی شما با ماست


تاریخ ارسال پست: یکشنبه 26 بهمن 1393 ساعت: 15:57

1001ضرب المثل بلوچی - شماره 2

 

شماره: 2

1001ضرب المثل بلوچی

بُنُّور كورَ كَرا لَپَكِ جَد

تلفظ بلوچی

Bonnowr kowra kara lapake jad               

تلفظ انگلیسی

عروس كور بود خر هم لگدش زد

معنی فارسی

 

معادل فارسی

در جايي بكار مي رود كه بعد از خراب شدن كار خرابي ديگري رخ دهد

کاربرد

کتاب فرهنگ جامع اصطلاحات وضرب المثلهاي بلوچي-نوشته خدابخش زومکی جاسکی 

منبع


تاریخ ارسال پست: چهارشنبه 22 بهمن 1393 ساعت: 12:52
برچسب ها : ,,,,,

1001ضرب المثل بلوچی - شماره 1

 

شماره: 1

1001ضرب المثل بلوچی

آرتِ کِه مُ شَنکان رِتکَه شامَی بُن شُدَه

تلفظ بلوچی

Arte ke mi shankan retka  shamai bon shoda

تلفظ انگلیسی

آرد که داخل خاشاک ریخت بُن شام رفته است.

معنی فارسی

 

معادل فارسی

اگر در کاری ضرر اساسی حاصل شود جبران آن تقریباً غیر ممکن است.

کاربرد

برگرفته از کتاب 205ضرب المثل بلوچی گویش جاسک-نوشته مریم داوری و دکتر موسی محمودزهی

منبع


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 21 بهمن 1393 ساعت: 18:45

داستان کهن بلوچی-جوان عاشق و حکمت لقمان حکیم

نام داستان:    جوان عاشق و حکمت لقمان حکیم

تهیه /بازنویسی: محمد نوذری                             

منبع:          سایت جاسک نگر ( نیما نعیمی)                     

حکایت است در روزگاری کهن شخصی به نام لقمان حکیم بود که به علم طبابت آگاه بود و حکمت بسیار داشت . بیماران را علاج می کرد و کارهای خارق العاده ای انجام می داد. و در نزد همه زبانزد بود و از سر تا سر دنیا افرادی می آمدند تا کار های لقمان را فرا بگیرند اما کسی به حکمت و توانایی کامل او نمی رسید.                                         در همین زمان جوانی مغرور و فقیر پدرش را مجبور می کند که برای خواستگاری دختر پادشاه برود در غیر اینصورت مورد آزار و اذیتش قرار خواهد گرفت.پدر بیچاره از ترس پسر مغرورش و از طرف دیگر ترس از پادشاه چاره را در این می بیند در مجلس پادشاه حضور پیدا می کند اما از ترس پادشاه حرفی نمی زند و این روال در سه روز پی در پی انجام می گیرد.در روز سوم وزیر اعظم پادشاه به پادشاه می گوید :این پیرمرد حتماً کاری دارد که سه روز پی در پی در مجلس شما حضور دارد و چیزی نمی گوید.پادشاه به وزیرش می گوید برو از پیرمرد بپرس برای چه کاری آمده است.وزیر از وی سوال می کند و پیرمرد با ترس و خوف با صدای لرزان می گوید:من پسری دارم که مرا به خواستگاری دختر پادشاه فرستاده است .پادشاه دستور کشتن پیرمرد را می دهد اما وزیر مخالفت می کندو از پادشاه می خواهد یک شرط برایش بگذارد تا پسر نتواند آن را انجام دهد. پادشاه نیز قبول می کند و می گوید: اگر پسر تو حکمت لقمان را آورد من او را به دامادی دخترم قبول خواهم کرد.پیرمرد با خوشحالی روانه خانه شد و تمام قضیه را برای پسرش تعریف کرد.پسر در جواب پیرمرد می گوید: ای پدر تمام دارایی ما گوسفندانت هستند باید آن ها را بفروشیم تا به دیار به لقمان برویم.گوسفندان را می فروشند و هر دو راهی دیار لقمان می شوند.بعد از چندین شبانه روز به دیار لقمان می رسند.پیرمرد پسرش را پیش لقمان می برد و از او خواهش می کند حکمت و توانایی هایش را به او یاد دهد.لقمان به او می گوید: که پسرش قادر به یادگیری حکمت او نیست.بالاخره با اسرار زیاد پیرمرد لقمان قبول می کند.دختر لقمان که از دور نظاره گر این  ماجرا بود پیش پدرش می آید و می گوید: ای پدر این جوان را بده به دست من تا خدمتگزار من باشد این هیچ حکمتی یاد نخواهد گرفت.با اسرار زیاد دخترش لقمان به خواسته ی دخترش موافقت می کند.لقمان در مزرعه خود گندم کاشته بود و هر روز صبح برای انجام کارهای مزرعه به آنجا می رفت.صبح روز بعد دخترش به جوان گفت تو باید هر روز موقع ظهر غذا برای پدرم ببری و پدرم را نظاره گر کنی که چکار می کند،چطور غذا می خورد،چطوری کار می کند و ... . و بعد از اینکه پدرم غذایش خورد تو از آبی که دست هایش را شسته باید بخوری.جوان طبق دستور همه ی این کارها را انجام می داد. و در خانه نیز به کمک دختر لقمان داشت حکمت لقمان یاد می گرفت.بالاخره  بعد از چند ماه جوان حکمت لقمان را فرا گرفت و دختر لقمان به او گفت: فردا که پدرت به دنبال تو می آید .پدرم شاگردانش را می فرستد که چوب جمع کنند و سی عدد چوب می آورند و پدرم تو را به درختی می بندد و می زند و از تو سوال می کند که آیا حکمتم را آموختی در جواب بگو نه! .روز موعود فرا می رسد و پیرمرد می آید و لقمان شاگردانش را می فرستد تا چوب ها را بیاورند و با سی عدد چوب برمی گردند.لقمان جوان را به درختی می بندد و با چوب ها می زند و از او می پرسد آیا حکمتم را آموختی جوان در جواب می گوید نه نیاموختم و همین عمل دوباره تکرار می شود تا اینکه همه ی چوب ها تکه تکه می شوند.لقمان به پدرش می گوید:پسرت نمی تواند حکمتم را یاد بگیرد.پدر و پسر راهی دیار خود می شوند .در راه پسر به پدرش می گوید شما  به راهت ادامه بده من برای قضای حاجت می روم .پدرش که کمی جلو می افتد خودش را به شکل یک آهوی لنگ در می آورد و لنگ لنگان به طرف پدرش می رود.پدرش با دیدن آهوی لنگ پسرش را صدا می زند:پسرم بیا تا آهوی لنگ را بگیریم و دنبال آهو می کند تا آن را بگیرد.

این داستان ادامه دارد بزودی منتشر می شود ...

نظرات +  تماس با ما +  ارتباط با ما + ایمیل ما  =  راه ارتباطی شما با ماست


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 14 بهمن 1393 ساعت: 19:06
برچسب ها : ,,,

شعر شماره9(ویرایش جدید همراه با ترجمه فارسی)-گریب شرف

نام شعر:    شماره 9 (ویرایش جدید)                        

شاعر:   گریب شرف                                                 

ترجمه:   محمد نوذری                                              

بازنویسی و منبع:     سایت جاسک نگر/ نیما نعیمی              

شُکرِن مَنا گو قادِرا                 جَلّ و جَلالِ داوَرا

همه شکر و سپاس ام برای خداوند توانا است///خداوند عظیم و بلند و مرتبه

نورِ اَزل پَیداوَرا                      آبِ حیاتِ کؤثَرا

خداوندی که این خلقت را بنا کرد///و همچنین حضرت محمد(ص)را درود می فرستم

وُنان دُرود ، صَد بَرا                 غَمخوارِ کُلِ عالَما

درود فراوان می فرستم///به آن کسی که به فکر همه ی جهانیان بود

صَلَوات کَنِت پَیغَمبَرا                دُرِّ چِراغَی گَنفَرا

شما هم نیز صلوات بر پیامبر(ص) بفرستید ///که در میان انبیا دُردانه است

مَن بَه شَب و روز و صَباح            هَر دَم بگویَم یا اِلاه

من مدام در همه جا و در همه حال ذکر خدا را بجا می آورم

ذِکرَت بِخوانَم یا اِلاه                  اَز ما تو بَرگَردان بَلاه

ای خدا همیشه تو را می خوانم///بلا و مصیبت را از ما دور کن.

اَز دوزَخَم پارئِز سَرا                 دَر جَنَتم کُن جَه نِشین

از آتش سوزناک جهنم نجاتم بده///و در بهشت ابدیت جایم بده.

شئِرُک بیا خاطِر پَذیر               شَهدئِن دَفَی گالان بِزیر

ای شیر محمد به خاطر من بیا///و این شعرهای مرا بگیر و حفظ کن

حَنّی رَوان بَی نَ کِه دئِر              اؤدان کِه مَیلِسَنت مَی خان و میر

همین الان راهی شو مبادا که دیر کنی///جایی که مجلس بزرگان است

طَعمی کِه نؤشَنت شَهد و شیر               گالان بِدَی دادان بِزیر

هنگامی که غذا خوردن آن ها تمام شد///سروده های مرا بخوان و مزدت را دریافت کن

کُل گؤش کَنِت وَرنا و پیر                   مؤمِن دِلِ شَیحُ پَکیر

همه به اندرزهای من اعم از پیر و جوان و دل رحمان و ثروتمند و فقیر گوش فرا دهید

چَندان گَریب دادَغ جَواب                سَردار حَیال کَن مُدِلا

که گریب چنین جواب داده که ای سرورم با خبر باش

دؤرَ نَمانی پَه کَسا                       دؤر پَه نَبیُ گؤ چار یار

که این دنیا برای هیچ کس ماندنی نیست///همان طور برای پیامبر و خلفا نماند

صِدیق رَسولَی یارِ غار                 فاروق کُدَغ عَدلُ قَرار

برای ابوبکر که یار غار پیامبر(ص) بود///برای عمر که عدالت گستر بود

عُثمان سَخیِ تاجَدار                 سئِرِ کُدَنت مِسکین و فار

برای عثمان سخاوتمند///کسی که فقیران را سیر می کرد

شَمشیر جَنِ ، چابُک سُوار              آء حَیدَرَ گؤ ذوالفَقار

برای آن علی شجاع  و دلیر که صاحب ذوالفقار بود

جُمله شُدَن فانی فَنا                  هیچ کَس نَماند پایِدار

همه از دنیا رفتند و کسی باقی نماند

سُلطانِ قَرنی پادِشاه                با لَشکَر و خَلق و سِپاه

برای آن پادشاه قرنی با آن همه لشکر و سپاه

جُم جُم چِه شُد با صَد هِزار            با بازُ تَجری با شِکار

سلطان جُم جُم با صدهزار اسب و شکارچی چه شد

کو حاتم طایی با داد                   قارون با گَنجِ بی شُمار

آن حاتم طایی کجا رفت///قارون با ثروتش کجا رفت

آن رُستَم خَنجَرگُذار                      فَرهاد کِه کَندی کوه قاف

آن رستم زال با همه ی قدرتش، آن فرهاد که به عشق شیرین کوه قاف کند چه شد

اَز بَهرِ شیرین جویِ آب                 اَز بَهرِ خَیر و ثَواب

آن فرهادی که باخاطر شیرین دل کوه راشکافت و آب را جاری کرد

کاولان مُرید بیدَغ کَباب               حافِظ پَرَی شاهِ نَواب

آن شی مُرید که به خاطر قولش تا آخر عمر کباب شد///آن حافظ شیرازی چه شد

حَدَر ثَمَنبَر دُر نِژاد                       لَیلا کِه مَجنون بی جُدا

آن حَیدر که  عشقش ثمنبر بود و لیلا که از مجنون شد جدا کجا رفتند

جُملِه شُدَن فانی فَنا                هیچ کَس نَمانَد پایدار

همه از دنیا رفتند و کسی باقی نمی ماند.

نظرات +  تماس با ما +  ارتباط با ما + ایمیل ما=  راه ارتباطی شما با ماست


تاریخ ارسال پست: یکشنبه 12 بهمن 1393 ساعت: 15:13

شعر شماره 8(ویرایش جدید)-گریب شرف

نام شعر:    شماره 8 (ویرایش جدید)                        

شاعر:   گریب شرف                                                 

بازنویسی و منبع:     سایت جاسک نگر/ نیما نعیمی              

تو کریم و قادرُ یا حَیَ دانی        

                                 نَظَر داری بَ فَضلُ مِهرَبانی

یا کَرَم کَن دَر حیاتِ زندگانی        

                                  که خُدا رؤزی رَسانن بَندَه آنی

اِ بَسءِ مُشکِل گُشائِن حاجَتانی       

                                آء  رَحیمِن رَهبَرِن رَه دَر بَرانی

مَنی دُعائُن بَرتَئِن أؤ مُرگِ آمین      

                                  اِ دِلَی مَقصود رَسانَی بَر تَمامین

أؤ بَسءِ اَرواحَ کَشَنت مؤمنانی       

                                 یا مُراد حاصِل بِئیَنت زَهرِه دِلانی

أؤ مِنی بِراد أؤ کَریمداد مَنگِهانی     

                                    أؤ یَلؤ شَهداد و ماری کَندَغانی

آ تَئی دَستَی تَفَر زِ نُقرَهُنی      

                                  با حَیال بَی پورَوِ دؤرَ نَمُنی

اَ گَزَن اِء غُرَء و زادِ جَوانی         

                              أؤ سَرِت گؤء پیریَ حُبَ نَمانی

پَچا نَمَنتَن دُر نَبی پَیغَمبَرانی    

                             اِ جهان چئرُ سَررِن حاخ و کُرانی

أؤ صَباحَی ساء پَ بِگاهَ نَمانی      

                              أؤ مِنی سَر چیرُ و چارَد مَی فِسانی

مَن مَزادی بَهرُن گِه مُ جُوانی     

                               أؤ بَسءِ حِدمَت مَن کُد حاکِمانی

یا حَوَر دُرؤ گؤ مُأدَن حَقُ شَرانی     

                                   أؤ شَفِ بَد فاوُ   نازادِ جَوانی

که رَسالَت آتکَغَن گَر ما کَجانی        

                                    آ گِلَی کاردارُ   جَلدی نؤکَرانی

گَر بِدَی مُ را گَریب راهِ گِهانی          

                                     مُ تَرَ لؤتِن پَ آیین جِهانی

ما  بَ دَستورا و رَسمِ شَریَعتانی    

                                      اَ گَلا آرام نَگفتید مَلَغّانی

أؤ که بَر مائُن گُلام  و کَدَّنانی          

                                    أؤ مَنی دَر زادَغؤ چاشؤ دَرانی

آ نَکیب چُک حاسَئِن دَر زادَغانی    

                                    تَ بیار شؤرَم پَی خاکِ رَوانی

که شَغَزََّی چَرتَ أؤدان مَرِّک زَیانی       

                                   أؤ اَکَندیم شاف اَ دِریپی جُمبَغانی

آ دِلِ أؤ مُلِن کُلِّ مادَغانی                    

                            اُ مُهارَی تَی بَنسا نُقرَه هانی   

یا بِکَش تَنگَی پَ پَهکئِن سِنَغانی        

                                    عاقِل ما سَنج اَکن زیلؤ چِهانی

آ سَرَی رو بَندُ سئِلی گُمچِهانی             

                                      وَ جِزُ پِئرؤز اَکَنت شَد رَن دَرانی

اِء اَمُلُن کَشتَغَنت زِئبُ پَرانی                 

                                 گَر مَنی شؤرا اُ بَی خاکِ رَوانی

دُر سَرِ أؤرَنگ اَبی مِنی شؤربا حُرانی    

                                         اِ بَشؤکِ چؤ مَنِ شَیدا دِلانی

یا بِداران عَهد و قؤل پَیغَمبَرانی           

                                      مَن بِداران عَهد و قؤل پَیغَمبَرانی

یا بِبَنتان مَن پَ لانکا جاوِدانی            

                                  آ سِپَه کاتار و کارچِن سِئکِلانی

أؤ مَزَن تَپِ سَغارِن یَک رَهانی                   

                               کِه سَرا مُنّارِ زَهتَن زَر گَرانی

آ پَرَنگی ساتکَغِ پَنج خانَه آنی          

                                 اِء غَضَب گِرَندَن نَفَس گِئرَن بَدانی

یا بَ مَردی زِئبُ شانُ مَلَغانی            

                                  که مَنِندُن مَن پَ شؤرَی مَی فِلانی

اِء مَنی شؤر پَی لَهِ گُمُنَ شانی             

                                  اِء گَشَی شاغِ که آچارِن زِرانی

آء  جَدَغ آهِرُّ  گادا شَرتَهانی              

                                 آ جَنِکِ باغچَهی بَهری مُجانی

اِء گَشَی بُنزءِ اَشِوی گُشنَانی               

                                آ که زانَی لَهرسَوِ آسکَ رَسانی

اِء مَنا یَک دَم گؤ مَهرَنگَ رَسانی          

                               أؤ جَنِکَی گؤ دِلَی اِسکُد کاه گِلانی

آء جَنِک مُنتَه گؤ مؤفا مَخمَلانی          

                                 مَی گَریبِ جاهِ گِفتَغ شادِهانی

اِ جَنِکَ کامِ کاؤسی کَیانی                     

                                 اِ گَشَی  پِئکی خُرَنتِن سَیِّدانی

آهَ هؤتی تَه که بِ عَیبَ جَنانی      

                                   اَ رُءدَن چَرخی نِگار تَئی کَدَّهانی

آ سَرَی آلاءُ کاشی چادَرانی            

                                   آ طِلاءِ  تَ تُ پئرؤزَکانی

آ طِلاهِ تَ تُ تَغتَه رؤزَکانی           

                                 یا ثَمَر رَنگَن دَهِ مؤر دانَغانی

اِ گَرُ گیهِ بُلؤلَن بِ دِهانی         

                                    یا شَفِ پؤزِ دو لَکِ گیسُوانی

اُز رِهِ  بُروانِ دِرینجَن گَچِغانی          

                                       اُ پِتِرکِ رَ کِه سَبزَن آمَلانی

اِء گُلُن فَشبؤ اُ رازِن جؤسَرانی         

                                     سَرَی آلاف و کاشی چادَرانی

اِء گَشَی کؤغِ کِه لُتید کؤه سَرانی        

                                     زَنا بَر زین زنم زی را بَه زانی

سَنَد گال گَشتَغَنت فَد بَه کَجانی           

                                      غریب بَه ماهِ مهتابِ رُخانی

گَشَی ماهِ که اَرُخشی چاردَهانی      

                                        بَه اِجابی اَ گِران نامِ فلانی

نظرات +  تماس با ما +  ارتباط با ما + ایمیل ما=  راه ارتباطی شما با ماست


تاریخ ارسال پست: یکشنبه 12 بهمن 1393 ساعت: 15:07

داستان بلوچی-سیندرلا و شیرماهی

نام داستان:    سیندرلا و شیرماهی                

تهیه /بازنویسی: عایشه بوب / محمد نوذری  

منبع:          سایت جاسک نگر ( نیما نعیمی)              

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود جز خدا کسی نبود سیندرلا قصه ما دختری بود با پدر و خواهر و نامادریش زندگی می کرد.نامادریش رابطه خوبی با سیندرلا نداشت .کارهای خونه و نظافت و ... را باید سیندرلا انجام می داد و دختر دومش هیچ کاری انجام نمی داد.در یکی از  روزها پدر سیندرلا به دریا می رود و با ماهی های صید شده به خانه بر می گردد.نامادریش سیندرلا را صدا می زند و به او می گوید که باید کنار رودخانه برود و ماهی ها را پاک کند.و نباید حتی تکه ایی از ماهی ها کم شود.سیندرلا ماهی ها را بر می دارد و کنار جوی آب مشغول شست و شوی و پاک کردن ماهی می شود که ناگهان شیر ماهی (نوعی ماهی است که شانس برای آدم می آورد)که هنوز زنده بود به صدا در می آید و به سیندرلا می گوید که اگر من را در جوی آب رها کنی من زنده می مانم و هر جا که به کمک نیاز پیدا کردی به کمکت می آیم .سیندرلا از ترس نامادریش قدرت تصمیم گیری را ندارد و چنانچه تکه هایی از ماهی ها کم شود مجازات سختی در انتظار اوست.بالاخره تصمیمش را می گیرد و شیرماهی را آزاد می کند. و بقیه ماهی ها را فوری پاک و تکه تکه می کند و راهی خانه می شود.نامادریش با دیدن ماهی ها سیندرلا را به بار کتک می گیرد و حسابی از او کار می کشد،اما او این آزارها را به جان می خرد.                                                             

  روز بعد سیندرلا به کنار جوی آب می رود تا سراغی از شیرماهی بگیرد.که ناگهان شیرماهی با یک نی (فلوت) ظاهر می شود نی را به او می دهد و می گوید هر موقع به کمک نیاز پیدا کردی نی را فوت  کن، آن موقع من به کمکت خواهم آمد.سیندرلا نی را می گیرد و از شیر ماهی  خداحافظی کرده و روانه خانه می شود.فردای آن روز بعد از انجام کارهای خانه و بدون آب و غذا گوسفندان را برای چرا به صحرا می برد.هنگام ظهر تشنگی و گرسنگی او را به تنگ می آورد و در فکر فرو می رود که باید چکار کند ناگهان به یاد شیر ماهی می اُفتد و در نی فوت می کند و شیر ماهی با غذاهای متنوع حاضر می شود و سیندرلا از آن غذاها می خورد.هر روز به همین روال می گذشت و شیرماهی هر روز برای او غذاهای خوشمزه و متنوع می آورد و روز به روز سیندرلا قصه ما چاق تر و زیباتر می شد. تا اینکه یکی از این روزها نامادریش متوجه این موضوع می شود.فردای آن روز هنگامی که سیندرلا می خواهد به چوپانی برود نامادریش دخترتنی اش  را همراه او می فرستد و به می گوید برو به دنبال سیندرلا ببین چه می خورد که اینطور چاق و زیبا شده است.هر دو به راه می افتند.وقت ظهر فرا می رسد و سیندرلا گشنه می شود و با خودش می گوید: خواهرم اینجاست و نمیشه در نی فوت کرد تا شیرماهی غذا بیاورد.اما گشنگی بر وی فشار می آورد و مجبور می شوددر نی فوت کند .فوراً شیر ماهی با غذاهای خوشمزه و متنوع می آید .هر دو مشغول خوردن غذا می شوند و سیندرلا به خواهر ناتنی اش می گوید مبادا به کسی این موضوع را بگویی . اما او موقع غذا خوردن مقداری از غذاها را در لباس های خود پنهان می کند تا به به مادرش نشان دهد.سیندرلا متوجه این موضوع می شود .بعد از خوردن غذا به خواهرش می گوید بیا تا موهای تو را شانه کنم  و اندکی بعد خواهرش به خواب می رود .سیندرلا غذاها را از لباس خواهرش در می آورد و به جای آن ها مقداری فضولات حیوانی قرار می دهد.موقع عصر هر دو راهی خانه می شوند خواهرش با عجله پیش مادرش می رود و می گوید:مادر ما از این غذاها خوردیم .مادرش عصبانی شده و به سوی سیندرلا می رود و می گوید:این چه غذایی هست که به دخترم دادی ممکن بود دخترم مریض شود .سیندرلا در جواب می گوید:خیلی گرسنه بودم مجبور شدم از آن ها بخورم خواهرم نیز مجبور شد.                        

در یکی از روزها خبر عروسی و ازدواج پسر پادشاه زمان به همه جا رسید هیاهوی آن ،در همه جا پر بود و همه در این فکر بودند که پسر پادشاه کدام دختر را انتخاب خواهد کرد.بالاخره روز جشن فرا رسید همه ی اهالی با دخترانشان با تمام زیورآلات به جشن بردند .نامادری سیندرلا دخترش را آراسته کرده و به جشن برد و سیندرلا را مجبور به انجام کارهای خانه می کند تا نتواند در جشن شرکت کند. در همین لحظه سیندرلا در نی فوت می کند و شیر ماهی قصه ما حاضر می شود و تمام کارهای خونه را در یک لحظه انجام می دهد. و سیندرلا را آماده می کند و یک جفت کفش طلایی به او می دهد و یک لنگه از آن را برمی دارد و در سر راه پسر پادشاه قرار می دهد .پسر پادشاه با مشاهده لنگه کفش دستور به بلند کردن آن می دهد و اعلام می کند در بین همه ی مردم اگر این کفش اندازه هر یک از دختران بود من با کمال میل با آن ازدواج خواهم کرد.اما این کفش اندازه ی پای هیچ یک از دخترا حاضر در جشن نمی شود.به سربازان دستور می دهد به همه ی خانه ها سر بزنند تا صاحب کفش پیدا شود.نامادری سیندرلا با شنیدن این خبر فوری به خانه می رود و سیندرلا را در داخل تنور حبس می کند.در این لحظه سربازان از راه می رسندو و نامادریش دختر خودش را به آن ها نشان می دهد و کفش اندازه پایش نمی شود و سربازن از او می پرسند که شما دختر دیگری ندارید در جواب می گوید: نه . و قتی سربازان برمی گردنند خروسی که شاهد ماجرا بودمی گوید: قوقولی قوقو...قوقولی  قوقو...سیندرلا داخل تنوره ...سیندرلا داخل تنور ه...یکی از سربازان متوجه صدای خروس می شود و همه سربازان برمی گرددند و با کمال تعجب می بینند که دختر زیبا داخل تنور است و کفش طلایی اندازه ی پای دختر است.                                                                                          

سربازان خبر را به پسر پادشاه می دهند و به خواستگاری قصه ما می آید .و می گوید مهریه را مشخص کنید .نامادریش درجواب می گوید مهریه دختر من یک من جو و یک من ماهی نمکی است.شب فرا می رسد و نامادریش  با جو و ماهی نمکی محلول سمی را درست می کند و به سیندرلا می خوراند تا اینکه مریض شود و بمیرد و پسر پادشاه با دختر آن ازدواج کند.سیندرلا بی خبر از این دسیسه نامادریش ،محلول سمی را می خورد. بعد از دقایقی شیر ماهی حاضر می شود و تمام محلول را از شکم سیندرلا بیرون می کشد. و سیندرلا را با بهترین زیور آلات آراسته می کند.و دور خانه را نورانی می کند.صبح هنگام نامادریش به گمان اینکه سیندرلا مرده است از خواب بیدار می شود .و با دیدن خانه نورانی سیندرلا از تعجب شاخ در می آورد.خبر نورانی شدن خانه سیندرلا به همه جا می رسد و پسر پادشاه دیگری با شنیدن این خبر تصمیم به ازدواج با خواهرش می گیرد با آرزوی اینکه خواهرش مثل سیندرلا خانه اش نورانی می شود .خلاصه به خواستگاری خواهرش می آید و طلب مهریه می کند مادرش به گمان اینکه دخترش مثل سیندرلا می شود دوباره همان مقدار جو و ماهی نمکی را به عنوان مهریه می گیرد و شب عروسی دخترش به او می خوراند.صبح زود مادرش با گمان اینکه دخترش مثل سیندرلا شده است از خواب بیدار می شود و قتی کنار خانه دخترش می رسد می بیند همه جا تاریک است و دخترش مرده است و خبری از پسر پادشاه نیست.سیندرلا ملکه دربار می شود و سالیان درازی به خوبی و خوشی با شوهرش زندگی می کند.

 ***نظرات شما دوستان پشتوانه راه ماست...                               

                         


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 07 بهمن 1393 ساعت: 6:20
برچسب ها : ,,,,

شعر شماره7-شاعر گریب شرف

نام شعر:    شماره 7 (ویرایش جدید)                          

شاعر:   گریب شرف                                                 

بازنویسی و منبع:     سایت جاسک نگر(نیما نعیمی )       

ذِکرِت بِخوانَم بَه وَقتِ سَحَر                    خُداوندا تو هَستی شَهِ دادِگَر

مَعَلومِ تو هَستی زِ عِلمُ خَبَر                       یا حَیِ قَیوم یا نورِ بَصَر

تویی یارُ غَمخوار کَسِ نِء  دِگَر             سُلطانِ قَرنِی بَه جیمُ جَبَر

سِرِّت سُرور است وَ لالِت گُهَر               عَدلانُ میزان و بَر حَقُ شَرع

کَریما نَسازی تو اَز بَد بَتَر                      قَهرِ تو باد اَست و رَحمَت مَطَر

دِلم اَز بَهرِ دؤستان نَسوزد جِگَر          بَه حَقِ دُعایِ کَبیرِ البَشَر

یا غؤثُ غَیاث یا شَمسُ القَمَر                نَبیِ مُحَمَد تویی تاجِ سَر

با یاران اَبوبَکر وَ عُثمان،عُمَر                     عَلی بَر حُکومَت چؤ شئِرِ هُنَر

بَر دُلدُل سُوار بود بَه بَستَ کَمَر              بَه پَنج دینُ ایمان وَ  اسلام بَه شَش

جِهان تَلخُ شیرین وَ فَشُ نَفَش                  چَندین اَیامَ کِه اَز دُنیا گُذَشت

حاتَم سُلَیمان کِه بَر تَخت نِشَست                     هیچ کَس نَدانَد کِه مَعبود چِه هَست

بی خورد بی خواب بی پا و دَست                      دانا و بینا ،حَیِ بِ نَفَس

هَمَهِ جا گیرَد هَوا دَر هوس                         زَمین آسِمان وَچرخ فَلَک

دَریایِ ظُلمَت بُ گاو و سَمَک                       یا واحِدانی وُ دودِالودد

تَرسم اَز هَمان روز کِه لَرزَد جَسَد                 شَفاگو مُحَمَد بَه حالَم رَسَد

اَگَر بَندِگانی اَز دِل کُن وُصول                  اَز فُرقان نِگاه کُن وَ قؤلِ رَسول

بِگیر نامِ اَللهُ کن فُرقان قَبول                         به اَشرف ِز دُنیا مَکُن جَست و جو

مَدِه مال بَه گِرانی اَز بَهرِ سود                   مِهمانی باشی نَدُنی دیرُ زود

مُردی و رَفتی  اَندَر سُکوت                  بِبَندُن کَمَر  مَن بَه زَحمُ سِپَر

اِسمِت نِویسَم بَه چوبِ دو سَر                    بَه مِسکُ بَه عَنبَر بَه لالُ گُهَر

اَشرَف جَلال اَست بَه اِسمِ پِدَر                    نامُن گَریبِن  وَ مُلکُن نِگَر

گُفتاره گویَم مَن چؤ قاضیُ شکر                  دَهرُم رَسیدَه بَه چینُ ثَمَر

                               چؤ مِهمان کِه آمَد و شُد دَر سَفَر         


تاریخ ارسال پست: دوشنبه 22 دی 1393 ساعت: 6:39
برچسب ها : ,,,,,,,

شعر بلوچی شماره یک-شاعر مرادمحمد زیرکوهی همراه با ترجمه فارسی

نام شعر:    شماره یک 1 (همراه با ترجمه فارسی)      

شاعر:   مراد محمد زیرکوهی                                    

ترجمه:     محمد نوذری                                            

  منبع و بازنویسی:  سایت جاسک نگر( نیما نعیمی)   

 مَن بِخوانَم ذِکرِ اَلله                 لائِکِ خَیرِ بَشَر

من خداوند را یاد می کنم همچنین بهترین انسان پیامبر(ص)

فَد تَوانا و مُبینِن                     هَر کَسَ داری نَظَر

خداوند خودش توانا و آگاه هست

بَندَهِ رؤزی رَسانِن                    نَه شَریکِ هَم دِگَر

روزی دهنده بندگان تنها اوست و شریکی ندارد

مُشکِلُن  آسانَ بَخشی             آ  فَدِن بَر حَقُ شَرع

سختی ها را به آسانی تبدیل می کند و اوست که برحق است

اِء بَنی آدَم نَزُنتِن                   قافِلَ اِن پئِشُ پَس

آدم زمان مرگش را نمی داند و قافله مرگ ادامه دارد

چَرخَ وارت دُنیایِ فانی              مالِکَ مانیدُ بَس

این دنیای فانی تمام می شود و تنها خدا می ماند

مَکَنُن اِکرارِ چَندان                 قِصَهِ وَ ما چه هَست

من داستان زندگی خود را بیان می کنم

اَوَلی دورِن پَه شادی               آخِرا ما وارت شِکَست

در دوران کودکی شادی و خوشحالی و در پیری غم و ناراحتی

چِه کَنِن و کُ رَوِن کِه               راهِش و دَرگاهِش دُرُ   بَست

چه کار کنیم و کجا برویم که تمام راه ها بروی ما بسته شده

ما بِدونِن هَر چِه اِن ما را                   آخِرا رَبِ وَ اَست

   ما در این دیار بدون پاسپورت(گذرنامه) می باشیم ولی آخر که خدا را داریم

رَبِ رَحمانِ تَبارَک                 گؤ کَسَی نِئستِن غَرَض

خداوند بخشنده متعالی است که باهیچ کس دشمنی و غرضی ندارد

راهِ اَبَندیُ دوُبارَه                     وازَکَن راهِ دِگَر

اگر دری را می بندد،در دیگری را می گشاید

بیائِت بِئلان و یاران               تا کَنِن شور سَر بَه سَر

ای دوستان و همراهان بیاید و بنشینید تا با هم مشورت کنیم

تا کَدَ نِندِن اِدان ما                آخِرَ بِن دَر بَه دَر

تا کی ما باید بدون گذرنامه (کشور امارات)می نشینیم یک روز ما را بیرون خواهند کرد از کشورشان

مُلکِ کِه ما را بِجَّلی                 نامِنی جُزرُ القَمَر

دیاری که ما را می پذیرد اسمش جزرالقمر است

دُشمَنانی چَمِ کؤر بَنت            که نَبارت  هِچ بَر ضَرَر

چشم دشمنانش کور شود تا آسیبی به این شهر نرسد

مِهرَبان رَبِ جَلیلِن                   بَندَه اِن آء بِه خَبَر

خداوند بزرگ خیلی مهربان و بخشنده است ولی بنده بی خبر از این موضوع است

وَرناءِ مُلکَ کُ آتکِ                  نامُن اَ تاریخُ وَر

و گر نه این شهر نه اسمی دارد و نه تاریخی ، از کجا بوجود آمده است

کارِ دُرُست بَنت کِه تُ شَش ماه              ها فَدی پاسپُرت آ  بَر

اگر کارها بخوبی پیش روند می گویند تا شش ماه دیگر گذرنامه خواهند داد

حَلَ بید راه  مُشکِلانی                     کار کَنُ نِند بُ بُوَر

حالا با وجود این گذرنامه مشکلاتم حل شده و باید زندگی کنم

مَن مُراد مَحمَد بِگُفتَم                      چَند حَکایَتِ دِگَر

من اسمم مراد محمد است که این حکایت را گفته ام

نَسلِ مَن واصِل گَریب                     هؤتی مَزار پِئرؤزِ نَر

نسل من به گریب هوتی مَزار پیروز شیر مرد می رسد

قُدرَتِ زیادِن اِلهی                          نَه کِه سُلطانِ دِگَر

قدر و حکمت خداوند بسیار است و هیچ پادشاهی قدرت او را ندارد

آسِمانِت بِه سُتونُ                          داشتَغَن شَمسُ القمَر

آسمان را بدون ستون و ماه و خورشید را نگه داشته است

رؤشِنُ رَنگینِن دُنیا                         بِه مَثالَن بَرُ بَحر

دنیا را خیلی خوش رنگ و زیبا آفریده و خشکی و دریایت  بی مثال هستند

قیامَتَی رؤچا بَی یَنت جَمع              آء  بَسِ جِنُ بَشَر

در روز قیامت تمام جن و بشر جمع خواهند شد

جُستُ پُرسُ کَشُ  میزان                نَه کَسَی حالا خَبَر

روز سوال و حسابرسی است و کسی از حال کسی دیگر خبر ندارد

یا غَفور یا رَحیم                           تَه فَدَی بَخشِنده وَر

ای خداوند بخشنده و مهربان تنها تو بخشنده ای

بَندَه اِن کِه خاکِ سار                   کَن تَمَناءِ دِگَر

ما بنده ی تو هستیم و لطفی بر ما کن

تَه بِبَخش ما را پَه دؤستی            آء نَبیِ تاج بَه سَر

و ما را به خاطر دوستی پیامبر(ص) ببخش

در صورت روبرو شدن با هر گونه اشتباه تایپی یا دستوری یا تغییرات در شعر به ما در قسمت نظرات یا ارتباط با اطلاع دهید.


تاریخ ارسال پست: یکشنبه 21 دی 1393 ساعت: 20:00
برچسب ها : ,,,

داستان و شعر عشق مهناز و شهداد به زبان بلوچی با ترجمه فارسی

نام اثر:    داستان و شعر عاشقانه مهناز و شهداد(همراه با ترجمه فارسی )

بازنویسی و تهیه:     محمد نوذری                              

  منبع :     سایت جاسک نگر( نیما نعیمی)   

تاکنونحکایت ها و داستان های عاشقانه بسیاری در زبان فارسی خوانده ایم .هم مانند لیلی و مجنون،خسرو شیرین و ....  در زبان بلوچی همانند این داستان ها وجود دارد و متاسفانه کسی از این داستان ها خبری ندارد یا اطلاع کمی دارد و دلیل آن این است این داستان ها نگارش و مکتوب نشده است و منبعی هم وجود ندارد تا علاقه مندان فرهنگ و ادب بلوچی به آن مراجعه کنند.و این هم به دلایل خاص خودش را دارد نوشتن و خواندن زبان بلوچی نسبت به سایر زبان ها سخت تر می باشد.دراینجا داستان عاشقانه مهناز و شهداد به صورت داستان و شعر همراه با ترجمه فارسی به نگارش در آمده است.           

 گویند در روزگاری شخصی به نام شهداد عاشق و فریخته دختری به نام مهناز می شود و با تلاش فراوان و تحمل مشقّات و پشت سر گذاشتن موانعی همانند مخالفت اقوام و خواستگاران زیاد مهناز موفق به ازدواج با وی می شود.شهداد و مهناز هر دو دلباخته و عاشق یکدیگر می شوند و زندگی عاشقانه این دو زوج شروع می شود و صفا و صمیمیت و محبت آن ها روز به روز افزون تر می شود.هفته ها شهداد پی شکار به کوه می رود،در این روز های بی کسی مهناز چشم انتظار همسرش می نشیند و در افق  آمدن مرد رویاهایش را تجسم می کند.                                                                  در یکی از روزها رقیبان شهداد دست از حسودی بر نمی دارند و نقشه ای شوم را اجرا می کنند.آن ها سُواس(نوعی دمپایی که برگ درخت خرما درست می شود)شخصی به نام اؤمَر که جوانی خوش تیپ و رعنا بود در حمام بصورت ردّ پا جا می گذارند.شهداد بی خبر از توطئه رقیبان خسته از شکار بر می گردد . در راه خانه از زبان برخی می شنود که مهناز با اؤمَر رابطه دارد.در این هنگامه خشم و عصبانیت در چهره ی شهداد هویدا می شود .ادامه این داستان بصورت شعر بلوچی و ترجمه فارسی بدین صورت می باشد:(در این شعر شاعر از زبان مهناز به این موضوع پرداخته است.)

زُنان نَصیبَ و شیر دِلئِن شَهداد            زُنان نَصیبَ و کارِ اَللهَ

ای شهداد شیر دل شاید این کار تقدیر خداوند بود

اِء هَمُ هَوؤگانی بَستَگئِن دؤرؤغَ             آفَ اَرِچَنت و نَمبَغَ سُرافَنت

این همان دسیسه دشمنان من بود و ردّ پای دمپایی اؤمَر را در حمام من جا می گذارنند.

بَه کَشیانی چَمَغا چارَنت           اؤمَری نال بَستئِن سُواس زُرتَن

در میان چوب های سون ها(سون : نرده ایی است ازتنیده شدن درخت های خرما بوجود می آید و در آن زمان از سون برای ساختن خانه استفاده می کردند)نگاه می کنند و دمپایی اؤمَر را بر می دارند.

بُه مِنی دئم شؤدَ تَهَش بُرتَنت                 بُه نَمبَغانی پُشتَش مِشاعتَن

و دمپایی اؤمَر را بر می دارند و ردّش را در داخل حمام من جای می گذارند

بَلِه نَرم نَرما بَه تَئش گَشتَنت             بَر مَنِش عَیب و طانَئش بَستَگ

و یواش یواش به تو می گویند و بر من حرف های ناروا می گویند.

بَلِه هَر وَقت تَه گؤ بؤرا هَفتَغَ کادکَی          مَن اَز فَدی دِلَی پُر رَنجِ حَکایَتان

هر موقع که تو با اسب از شکار برمی گشتی من از دل تنگی دوری تو

دَستان جَد بُ تَئی بؤرَی سِریمُغئِن واغُن        بَلِه کافَری تِئلانکِ مَنئِت دادَگ

وقتی مهار اَسب تو را با دستم گرفتم تو با تندی مرا هُل دادی

مَن کَفتان بُ فَدی نِشتِنگان بُراد دِلاننِان         بَلِه حاخ بُ گیوارِ دَفا رِتگَغ

و من بر نشیمن گاه  خود بر زمین افتادم و خاک و گرد و غبار بر پیشانی من ریخته شد

بُ هَزار دؤست و دُشمَنَی لافا                بَلِه دؤستَ گِریَنت و دُشمَنَ کَندَنت

و هزاران نفر من را مشاهده می کردند و دوستان ناراحت و دشمنان خوشحال بودند

مِئدَغَ سییَه کادِ جَنئِک مَنَ گِندَن              بَلِه چیزِ بُ فَدی مؤجا خاطِرا سِندَن

و دختران مجرد مرا مشاهده می کنند و نسبت به من بدگمان می شوند.

در این هنگام مهناز دوستان خود را صدا می زند و به زبان شعر می گوید:

هؤ مَنی گُهارَکان هَمسَر و هَمزادِ کَسانَکان           بیائِت مَنی نَزدیکُ گَرا نِندِت

ای خواهران و هم سن و سالان من بیایید نزدیک من بنشینید

شُما زیرِت هَمُ سیری دادَگئِن سُهران             بَلِه شَرِش بُ شارِئن بُغچَئش بَندِت

شما طلاهای عروسی ام را بردارید و درون پارچه محکم ببندید

شُما بِرِت شَهدادی نَزدیک و گَرا نِندِت            بَگَشِت بُزیر فَدی سیری دادَغئن سُهران

و نزد شهداد رفته و بگویید این همان طلاهایی هست که عنوان مهریه من دادی و آن ها را بردار

دَی مَنی عَهدی بَستَغئِن مُهران                 بَلِه چُستُ چالاکا آتکَ مَنَش دادَن

و بگویید طلاق مرا بدهد و در همین موقع شهداد طلاقش می دهد.وخبر طلاق را به مهناز می می آورند.

اِء مَن اَز فَدی هَر دو دیدَگان داشتَن              بَلِه قاصِدِن تاراجِ رَوان دادَن

مهناز طلاق را قبول می کند و قاصدانی را می فرستد

دء فَدی مَهلیدا دِلانی آ                 فَدی عاریفِ پِدُ بُرادان

به سوی پدر و برادران عزیزش و بزرگوارش

هؤ مَنی عاریفِ پِدُ بُرادان                بُرز مَنِندِت کِه بَختُ بَر بادَ

ای پدر و برادران بزرگوارم خودتان را بلند مرتبه نشمارید که آبروتان بر باد فنا شد

شِئو بِنِندِت کِه جَنگُ دَعوا بَه دَستِ شَهدادَ              شُما شَهدادا دیوانَی تَها بیارِت

شهداد جنگ و دعوایی به راه انداخته و از شما می خواهم وی را به مجلسی دعوت کنید

در این هنگام پدر و برادران مهناز قاصدانی را برای دعوت می فرستند و شهداد در این مجلس بزرگان حضور پیدا می کند.

هدف از برپا کردن این مجلس این بود که آیا شهداد راست می گوید که مهناز به او خیانت کرده است.در روزگاران قدیم در بین بلوچ ها قسم روغن برای مشخص کردن شخص گناهکار  مرسوم بوده است .در این مراسم یک دیگ را پر از روغن کرده تا روغن ها سرخ و بجوشند سپس خنجر را در دیگ جوشان می گذارند و شخص گناهکار باید خنجر را با دست خود بیرون بیاورد.اگر دستش سوخت شخص گناهکار بوده و اگر دستش نسوخت شخص بی گناه است.

آرتَغِش رؤغَن و مَنجَل لَهرانی                  لانتکَ مَنی بُرادا فَدی سَر آستیغ خُراسانی

روغن و دیگ را برای قسم دادن مهناز می آورند و برادرش خنجر را از کمرش بیرون می کشد

بَلِه کَشتی فَدی خَنجَر هَمُ کُلئن جُتکانی            پِرئِتی بُ آسا  پَه حُکِ رَحمانی

برادرم خنجرش را از غلاف بیرون می آورد و با نام خداوند درون دیگ جوشان می اَندازد

در این هنگام مهناز با خداوند خود راز و نیاز می کند

گَشتان اَلله تَه فَدَی دَستگیر پاکِئن حورانی            بَلِه دَستان شِفتَگ بَه حُکمِ رَحمانی

 و می گوید:ای خدا می دانم که دستگیر همه ی بی گناهانی و دستش را به طرف خنجر داخل دیگ جوشان می برد

کَشتَغ مَن خَنجَر هَمُ گَرمِئن آسانی               بَلِه شَهدادَ دادَن راستُ میزانی  

و من خنجر داغ را از دیگ بیرون آوردم در حالی که دستم نسوخت و به دست شهداد دادم

بَلِه شَهدادَ دادَن راست و میزانی             ظاهِرا اَسک اَکایَنت چَمانی

و خنجر را به دست شهداد دادم در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود

با مُبرا شدن مهناز از تهمت ها با خوشحالی تمام،دوستانش را صدا می زند و می گوید:

هؤ مَنی گُهارَکان هَمسَر و هَمزادِ کَسانَکان            شُما چاپُ لَرؤ لارؤ کَنِت

ای خواهران و هم سن و سالان من میخواهم شهداد را دیوانه کنم خوشحالی کنید و کف بزنید

ها لؤ هَلؤ هالؤ کَنِت              شُما اؤمَرا سالؤک کَنِت

و سرور شادی سر دهید و اؤمَر را برای ازداوج با من داماد کنید

مَن مِسواکَ اَمالان بُ دَفا              بیارِت مَنی راستِ کَنِکَی اِر کَنِت

من خودم را آرایش کی کنم و داماد را بیاورید و در طرف راست من قرار دهید

مهناز با اؤمَر عروسی می کند و به خانه داماد می رود

بَلِه لؤغََی کَشیان لانتکَغَن          شَهداد گَنؤغی لَه جَدَگ

و دامان خانه را بلند می کند تا شهداد او را ببیند و دیوانه شود.

در این لحظه شهداد چشمش به مهناز می افتد و دیوانه می شود. و اسبش را بر می دارد و به طرف نعل بند روانه می شود و می رسد و می گوید:

گَشتی اُستاد کُرُمساخ بِه حِساب            زود بَی مَنی نالان بِساز

ای استاد نعل بند کثافت زود برایم اسبم نعل بساز

تا دَستِ بُ نالان سَک کُدَغ                 لؤری َ لافَی اِئر کُدَگ

نعل بند شروع به درست کردن نعل می کند شهداد نعل گداخته را برداشته و بروی شکم او فشار می دهد.

نعل بند بعد از این کار شهداد می گوید:

تیرِ تَرا مَهناز جَدَگ            بِه دَستِ مَن دِراه اَنَبی

زخمی که مهناز به تو زده با  دست من درست نمی شود

عِشقی گَنوخ و شهداد دِراه بیدَغَ    عِشقی گَنوخ و شَهدا هِچ وَحد دِراهَ نَبی

شهداد عاشق دیوانه می شود و نعل بند می گوید عاشقان دیوانه هیچ وقت درست نمی شوند

 شهداد از دیار خود بیرون رفته و به سوی کوه و بیابان دیوانه وار می رود .به این ترتیب زندگی عاشقانه شهداد و مهناز به پایان می رسد.

در صورت روبرو شدن با هر گونه اشتباه تایپی یا دستوری یا تغییرات در شعر به ما در قسمت نظرات یا ارتباط با اطلاع دهید.باز هم میگم نظرات شما پشتوانه ادامه راه ماست. 

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 16 دی 1393 ساعت: 6:15
برچسب ها : ,,,,

شعر بلوچی چهار یار ملا ابابکر همراه با ترجمه فارسی

نام شعر:    چهار یار (همراه با ترجمه فارسی)

شاعر:   ملا اَبا بکر                                       

بازنویسی و ترجمه :     محمد نوذری              

  منبع:     سایت جاسک نگر( نیما نعیمی)      

بیائِت بِئلان سَرَیان مَن حَکایَتِ کَشان         

                           خالِقَی فَرضان گُذاران هَر صَباح آهَ کَشان                       

 بیاید به پند و اندرز های من گوش فرا دهید.///هر روز بندگی خدا را انجام می دهم و از گناهان خود توبه و زاری می کنم

دَستَ بَندان گؤ کَریما،صاحِبِن رؤزی رَسان         

                                نامِ رَحمان و رَحیمَ چارِه سازِن،مِهرَبان     

 من دستورات خداوند بخشنده و روزی رسان را انجام می دهم///خداوندی که بخشنده و مهربان و مشکل گشاست.

مَن عَجَب حَیرانَ گَشتان اَز خُدایی قُدرَتان     

                                 کِه نیامَتِ تَقسیمُ بَهرِن بَه تَمام نیکُ بَدان                 

من از قدرت زیاد خداوند بسیار متعجبم///که چطور نعمت هایش را به تمام مخلوقات اعم از نیک و بد تقسیم کرده است

گُل زَمین فَرشُ پُراوان سَبزُ صافِن آسَمان    

                                  اَبر اَکایَنت اَز سَماآ هَور اَگارَنت جَمبَران                       

در عجبم که چطور این زمین بزرگ و سبز و آسمان صاف را آفریده ///چطور ابرها در آسمان پدیدار می شوند و می بارند

کُلِئن سازارُ پَرَندَه میخورَند  روزی و نان       

                                  هِجدَه هَزار خِلقَت خُدا،تَمامِ دادَن جِسمُ جان               

 این همه موجودات  چطور روزی خود را بدست می آورند///و چطور هجده هزار مخلوق خود را جسم و جان داده

دَست و پا چَشم و گؤش،حَد و پؤست و اُستُخوان        

                                          حُکمِ دَستَین بُ جِهانا ناعِبِن بَه صُلحُ تام           

چطور آفریده دست و پا و چشم و گوش قد،اندام،پوست و استخوان///حاکم جهان است و این جهان را با صلح اداره می کند

پیر و پَیغَمبَر تَمام بید ،نَسلِ آدَم بید حُکام         

                                         مَی خُدا پاکئِن هَمُهَ ،دُشمَنِ دادَن شِکَست           

وقتی رسالت انبیا به اتمام رسید خلفا زمام امور مسلمانان را برعهده گرفتند///خدا منزه و پاک است و دشمنان را نیست و نابود می کند

کافَرِ فِرعون و هامان،جاهِلئِن نمرودِ مَست           

                                  قُدرَتان بُرزُ بُلَندِن کُلِ شَیئِن جَهلُ فَس           

از جمله فرعون و هامان کافر و نمرود نادان و مست///قدرت و حکمتش از همه ی قدرت های روی زمین بالاتر است.

تو خُداوَندی کَریمی ما غُلامُ بَندَه اِن     

                               جُرمُ عُصیان بی حِسابِن نَزدِ تو شَرمَندَه اِن            

 و ای خداوند  تو بخشنده ای و ما بنده و غللام تو هستیم///گناهان بی حساب کرده ایم نزد تو شرمنده هستیم

مَی نَبی پاکئِن مُحَمّد مُصطَفی دُردانَگِن          

                                ما بَه نامِ مُصطَفایا عاشقُ دِئوانگِن                                          پیامبر بزرگوار ما حضرت محمد(ص)و سرور ماست  ///و ما به محمد مصطفی افتخار کرده و می نازیم

بَلِه چهارَدَنت دَر هَمُ وَقتا مؤمِن و مَردانَگِن         

                                      اَوَلاً صِدیقِ اَکبَر مؤمِنانی تاجِ سَر               

در اینجا بزرگی و مردانگی چهار خلیفه جانشین رسول خدا را بیان می کنم///خلیفه اول ابوبکر صدیق،تاج سر مومنان

مَکَهَ ی جَنگ و جِدالا شُد رَسولَی یارِ غار         

                                     گؤ عُمَر عَدلان اِنصاف بَستَه بَه خَلافَتا تَیار          

کسی که در جنگ و جدال مکه یار غار رسول خدا شد///خلیفه دوم عمر که عدل انصاف را در دنیا گستراند

نَزدِ شَهرا شُد پیادَه کُد غُلامِ کُد سُوار          

                             شئر کِه بیما لَرزَغایَد فاو نَیَ کؤها مَزار                                   

 کسی که نزدیک شهر که شد از شترش پیاده شد و غلامش را سوار کرد///و از ترس عدل عمر شیر می لرزید و پلنگ ها نگران بودند

اُشتِرَی ساربان پُلَنگَنت ،گُرکُ پَس هؤر و هَوار      

                                            اَجنَبی مَردُ جَنِن هَنچَدَن بُرادُ گُفار              

 از عدل عمر ساربان شتر پلنگ بود و گرگ و میش با هم غذا می خوردند///و همچنین  رفتار مرد و زنان غریبه مثل برادر و خواهر بودند

کِه مُدَتان هاورانش آرتَ مؤسِمان بَشُ بَهار      

                                   جُست و پُرس تَرَغایت رؤچ و شَف لَیلُ نَهار       

 در آن روزگار باران ها به موسم خود می باریدند///شب و روز در جست و پرس بودکه                

کِه هَر چِه شَریعَتا کُد حَلال مَن کَنانی سَنگُ سار    

                                        حَضرَتِ عثمانا کُد بُ جِهانا سِخاوَت بِ شُمار       

 هر چه حکم خداوند است من اجرا می کنم///حضرت عثمان سومین خلیفه بود که سخاوت بسیاری داشت

نئِستَ آء زَمانا فارُ دِرتَ پُچئِن بَزَکار      

                                  مُلکَی دَه یَک و زَکاتا سئِرَدَن مِسکینُ فار               

 در آن زمان فقیر و مستمندی وجود نداشت///از زکات و مالیات شهرا همه مستمندان سیر بودند

چارُمی آء شیرِ خُدااَ، علیِ نامدار                

                             دُشمَنانی تُرسُ بیما،عادِلِن دُلدُل سَوار                      

 خلیفه چهارم آن شیر خدا حضرت علی نامدار بود///از ترس آن عادل دلدل سوار دشمنان در بیم بودند

دائماً کَیدِ بُ لانکَ، تئِزُ دَه سِندِ سَغار     

                       پؤتُ پَترَح مَشرق تا مَغرِبا،پَشت نَکَفت چُندِئن دَغار             

همیشه به خاطر اسلام شمشیر به کمر بسته بود///از پوت و پترح و از مشرق تا مغرب و در کل زمین

هَر چار کُندان فَلَک شُد حَیدَری زَهمَی تَوار          

                                  گؤ دِشِن گَپُ شَگَشتَ نی مِنی پَهلَوان گؤشان بِدار     

و در همه جا شجاعت و مردانگی حضرت علی هویدا گشت///و این پندهای من را به گوش جان بسپارید

در صورت روبرو شدن با هرگونه اشتباه تایپی یا دستوری در قسمت نظرات به اطلاع دهید.نظرات شما دوستان گرامی پشتوانه ادامه ی راه ماست.

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 13 دی 1393 ساعت: 6:18
برچسب ها : ,,,,

شعر میرقنبر به زبان بلوچی همراه با ترجمه فارسی

نام اثر:    داستان و شعر میر قنبر(همراه با ترجمه فارسی )

بازنویسی و ترجمه:     محمد نوذری                              ی

  منبع و تهیه :  سایت جاسک نگر( نیما نعیمی)                

حكايت است زماني كه مادر مير قنبر دختر بوده شبي در يك ميهماني نشسته بوده كه ماري را نزديك به خود مي بيند بدون اين كه جيغ بزند و سر و صدا كند يا بلند شود آهسته سر مار را مي گيرد و آنقدر فشار مي دهد كه مار مي ميرد و بدون اينكه كسي متوجه شود وقتي كه مهماني به پايان مي رسد و از خانه بيرون مي رود مار را به گوشه اي پرت مي كند و سليمان (پدر مير قنبر) كه از دور شاهد شجاعت و زرنگي او بود عاشقش مي شود و او را به همسري بر مي گزيند)       

در بخش بنت از توابع شهرستان نيك شهر بزرگ مردي به نام سليمان زندگي مي‌كرد. او فرزندي به نام مير قنبر داشت، قنبر از همان زمان كودكي روحي دلير و مهربان داشت و چون پا به سن جواني گذاشت، خصلت انسان دوستي و مردانگي او زبانزد خاص و عام قرار گرفت.

مردم به اين بزرگ مرد دلبستگي و ايمان پيدا كردند. قنبر هميشه طرفدار و حامي فقرا و افراد بي بضاعت بود و در غم و شادي آنان شريك بود. در اين زمان سرزمين بلوچستان تحت نظر انگليس بود و برده گيري و فروش برده‌ها به نواحي همجوار و كشورهاي همسايه رواج فراوان داشت. افراد زورگو و قدرتمند با حمله به روستايي‌هاي فقير، دختران و زنان را به اسارت مي‌بردند.

در اینجا شاعر با زبان شعر دلاوری میرقنبر را بازگو می کند.

سَرحِ مِنی سَرحِ مِنی              سَرحِ مِنیا نِشتَگان

***ما را ترجمه فارسی این بیت در قسمت نظرات یاری کنید...

دؤشی گؤ مؤرتؤن کاچَران           هَی هَی بَ مِسکا رَوان

دیشب در هوا ی سرد چراگاه بوی مسک روان بود

شَخصا حَوالَه دادَگغُن            دؤشی بُ فاوَی گَشتَغان

شخصی دیشب در خواب به من گفت:

پاوج اَز سَراوان چَندِزَغ        بِنتِزَ گَنجئِن دَران

لشکری از سراوان در راه است

بِئرِ بَلؤچانی جَدَن               چِل دُختَرِ بَندی کُدَنت

اموال بلوچ ها را به سرقت برده اند و همچنین چهل دختر را به اسارت گرفته اند

بُنؤر گؤ مِسکُ مِهلَوان            سالؤک گؤ عارؤسی گُدان

عروس ها و دامادها را با لباس های عروسی به اسارت گرفته اند

بَندی کُدَن زؤر آوَران         چؤن قاصِدِ راهی نَکُد

آن زورگویان آنها را زندانی کردند.(میرقنبر میگوید)چرا شما برای با خبر کردن من قاصد راهی نکردید

خانا پَ مُلکِ حاکِمان         ما قاصِدِ راهی کُدَغ

خان به تمام خان های اطراف قاصدی فرستاد

میر کَنبَرَش مألوم کُدَغ       آرام نَگِفت ماد اَز گَلا

میر قنبر را خبر می کنند در حالی میر قنبر تازه عروسی کرده بود و مادرش خیلی خوشحال بود

سَی رؤچَدی تَحتَی سَرا      دَستان کُدَغ بُ کیسَگا

سه روز از عروسی میرقنبر نگذشته بود که دستش را توی جیبش کرد

سَی سُهرُن نَقدئن دَر کُدَن     اَی هَنتَه ای اَی مَه پَری

سه سکه طلا از جیبش در آورد و گفت ای همسرم ای که مانند ماه شب چهارده ایی

اَی مَه پَری اَی شَه پَری      اَی حوریانی سَروَری

ای مانند ماه شب چهارده ای شاهزاده من ای سرور حوریان

بیا تَ فَدی سَیان بِزیر       مَن کِه رَوان جَنگَی سَرا

همسر خود را طلاق می دهد و می گوید من باید بروم واسیران را نجات دهم

بَلکه نَتَران بَ پَدا        کَندی کَشُ کَندَ اَکَنن

و با خوشحالی می گوید: شاید از جنگ زنده برنخواهم گشت

مَرکَی حَوالان اَگرَنت        کَندی گَشُ کَندَ اَکَنَنت

اگر خبر مرگ من آمد خوشحال باشید

دایَه مَنی مادا بیار    مادؤ مَنی ماد مَکَهئِن

ای دایه برو مادر مهربان و بهشتی من را بیاور

شیران پَهِل کَن مادَری         مَن کِه رَوان جَنگَی پَدا

ای مادر شیرت را برمن حلال کن من دارم می روم به جنگ

 بَلکه نَتَران بَ پَدا                     بَچی مَنی بَچ واجَهِئن

شاید هرگز برنگشتم و مادرش در جوابش می گوید ای پسرم ای پسر بزرگوارم

تَ کِه رَوَی مَن چؤ کَنان      مَن پَ تَئی رؤدؤنَغا

تو که میخواهی به جنگ بروی من چکار کنم من برای بزرگ کردنت

زَهرِئن کَرَغ آف دادَگَنت       بِ مؤسُما پاد آتکَگَنت

منظور این است تمام زحمات من به هدر خواهد رفت .(در اینجا رفتن جنگ میر قنبر مانند پرورش درخت کرغ آورده شده که برگ های پهن و سمی دارد و هیچ استفاده ایی ندارد تعبیر شده است.)

تَه کِه رَوَی اَی مَی مُراد       اَی حوریانی شَب چِراغ

تو که می روی ای همه ی آرزوی من

دئم اَکَنَی پُشتا مَچار             هَنچؤ کِه وارِتَ رَسی

در جنگ مبادا پشت به دشمن کنی همین که فرصت پیدا کنند

سِئرِت کَنَنت گُرک و پَسی        بَندی بیایَنت اَندَر پَدا

مثل شکار میش توسط گرگ تو را خواهند کشت و اسیران بر خواهند گشت.

بَندی حَکایَتان کَشَنت       مَرکَی حَوالا گؤ گَرَنت

و اسیران خبر کششته شدن تو را می آورند.

حؤن بُ دگارا بَستَغَنت     کَندی کَشُ کَندَ کَنَنت

و می گویند این چنین خونای میر قنبر به زمین ریخته شد و مرا مسخره خواهند کرد.

مادؤ مَنی ماد مَکَهئِن      مَن تانَهی مَردِ نَیان

میر قنبر در جواب مادرش می گوید:ای مادر عزیزم من مردی نیستم که نام و ننگ بدی برایم بماند

گؤ تانَهان زَهر گِپتَگان      شاباش غُلام شاباش غُلام

کنایه از اینکه من اهل جنگم و پشت به دشمن نخواهم کرد

شاباش غُلامِ سَر مَچَند     بؤرا بَرُ بؤرا بیار

ای غلام نترس و دلاور من برو و اسب جنگی من را بیاور

چِه ساعِ لیمبؤاَی بِدار       زِئنان بِدَی بَر پُشتِ وَنگ

اسب را زین کن و زیر سایه درخت لیمو ببند

کُرشُ سَلاحِن سِئنَه بَند       مِسکُ زَواد کَی بِه پَسَند

اسلحه و پول هایم را آماده کن و همچنین عطر خوشبو برایم فراهم کن

اِشکارت غُلاما سَر مَچَند       میر دؤ رَوانبی بَی بُلَند

غلام نزد میر قنبر رفت و وی را صدا زد و گفت بلند شو که اسبت آماده است

دَر کَپت سُلَیمان بَزَکار          گِبتی بُ بؤری اَورَشان

سلیمان پدر میر قنبر از خانه بیرون آمد و مهار اسب را گرفت

تَه مَرکَن مَنی بؤرَی سَرا        دِلتَنگ اَنَبید بَی پَیغا

میر قنبر می گوید اسبم را ول کن

ساندِئن دِلان سُستَ کَنَی     سُستئِن  دِلان جَنگ اَنَبید

ای پدر می خواهی دلم را سست کنی مگر با دل سست می شود جنگید

بَله تَه کِه رَوَی اَی مَی مُراد      دیرِئن جَگینی تاو اُ پئچ

پدرش می گوید:ای پسر عزیزیم راه جگین خیلی دور است

هُژدان دَرِن رَه پَ سَدیچ    چینگَ لُرا چینگَ مَزار

از راه سدیچ برو نزدیک تر است اینطوری محراب را غافلگیر می کنی

دَه کَندَغان بیدَن دُچار            سِرَپتَ جَزاری بَرقَرار

در دره ای با دشمن روبرو می شود و تفنگ ها شروع به شلیک می کنند

رِتکَنت چؤ پیشُ دار                  مِهرابِ لَنگا داد تَوار

و خیلی از آن ها کشته می شوند محراب لنگ(سردسته راهزنان) ندا سر می دهد

اَی چوریان اَی موریان              دیبِت مَنی راهَی سَرا

ای جوجه ها ای مورچه ها از سر راه من دور شوید

مَر کَن مَنی راهَی سَرا               چوری نَیَن موری نَیَن

میر قنبر در جواب می گوید ما جوجه ها و مورچه ها نیستیم

میر کَنبَرِ دَریا دِلَن            دَریا دِلُ فولاد جَگَر

من میر قنبر دریا دل و فولاد جگر هستم

چِل مَردا گَشتَ اِنتِظار              پُلان اَگَشتَ هَلَهار

***ما را ترجمه فارسی این بیت در قسمت نظرات یاری کنید...

جَنگ اَکَنَی چابُک سَوار           رَحم کَن فَدی دَستا بِدار

***ما را ترجمه فارسی این بیت در قسمت نظرات یاری کنید...

سؤتکِت پَکیرانی دَوار              کاول بید کِه بَندان بَهر کَنان

***ما را ترجمه فارسی این بیت در قسمت نظرات یاری کنید...

نئمِش تَئی قُربان کَنان           نئمِش بَه هاران بَران

***ما را ترجمه فارسی این بیت در قسمت نظرات یاری کنید...

دِل گؤشان تَئی آرتَ کَنان          تَئی اَسبان پئش کارچَ کَنان

***ما را ترجمه فارسی این بیت در قسمت نظرات یاری کنید...

اِء مَرد کِه بَندیَنت تَئی        بَچَنتُ ناموسَند مَنی

ای محراب این مردمی که در اسارت تو هستند خانواده و ناموس من اند.

حؤنُ رَگَند هَفت پُشتَگی    کَندی کَش و کَندَ کَنَنت

این مردم از طایفه و اصل و نسب قبیله ای من هستند

بَله حؤن بُ دَگارا بَستَغَن     گِران قیمَتان زُرُمبِش کُدَنت

و همچنین این مردمی که خونشان به زمین ریخته

رِتکَنت فَدی چؤ پیشُ دار     نؤدِن پَه فَرمانِ خُدا

به فرمان خدا به جنگ تو آمدن

بَستی بُ گَنجئن قِبلَها         آسُ پَلینتَگ مُرتَگَنت

ناگهان باران شروع به باریدن می کند و تفنگ های آن زمان که باروتی بودند از کار می افتند

*در این هنگام لشکریان محراب فرار کرده و در دره ها قایم می شوند.تمام تفنگ های لشکریان محراب از کار می افتد به جز یک نفر که زیر باران نبوده است.در این لحظه تیری به سوی میر قنبر شلیک می شود...

تیرِ هَوایی دَر شُدَغ           لَگِد بُ مَی میرَی دِلا

 وتیر به قلب میرقنبر اصابت می کند.

میرا بَه کؤندان لَیب کُدَگ     لانکَی سَغارَی هُرچِدَ

میر قنبر کشان کشان می روند وخنجر را در دست میگرد و جان می سپارد.

پس از مرگ میر قنبر لشکریان وی بر محراب لنگ پیروز می شوند و اسیران را آزاد می کنند .عده ای از لشکریان محرا ب فرار کرده و به محل سکونت میر قنبر می روند و شایع پراکنی می کنند که میر قنبر از جنگ محراب فرار کرده و تیری به پشت می خورد و می میرد.                                                    خبر به مادر میر قنبر می رسد ولی او این شایعات را باور نمی کند و در جواب مردم می گوید:من به مدت چهل روز با وضو پسر خود را شیر داده ام و هر گز پشت به گهواره پسرم نکرده ام .مادرش قاصدانی به محل جنگ می فرستد تا پیکر پسرش را بیاورند و قاصدین با پیکر پسرش میر قنبر باز می گرداند . و با مشاهده تیری که به قلب پسرش خورده خوشحال می شود و خدا را شکر می کندکه پسرش با دلاوری کشته شده است.


تاریخ ارسال پست: پنجشنبه 11 دی 1393 ساعت: 5:48
برچسب ها : ,,,,

یلوچی گَپ1-فرهنگ لغات-قسمت11:اعداد اصلی و ترتیبی

برای دسترسی به همه ی قسمت های بلوچی گپ (فرهنگ لغات) کافی است در سایت عضو شوید.(برای دسترسی به همه ی مطالب کافی است در سایت جاسک نگر عضو شوید.

 

 

اعداد اصلی و ترتیبی

 

تلفظ

بلوچی

فارسی

Yak

یَک

1

Do

دُؤ

2

Say

سَی

3

Char

چار

4

Panch

پَنچ

5

Shash

شَش

6

Haft

هَفت

7

Hasht

هَشت

8

No

نُه

9

Dah

دَه

10

Yazdah

یازدَه

11

Dovazdah

دُوازدَه

12

Sezdah

سئزدَه

13

Chardah

چاردَه

14

Ponzdah

پُنزدَه

15

Shonzdah

شُنزدَه

16

Afdah

اَفدَه

17

Ajhdah

اَژدَه

18

Nuzdah

نؤزدَه

19

Gist  / bist

گیست  /  بیست

20

Gist O Yak

گیست و یَک

21

Gist O Do

گیست و دُؤ

22

Gist O Say

گیست و سَی

23

Gist O Char

گیست و چار

24

Gist O Panch

گیست و پَنچ

25

Gist O Shash

گیست و شَش

26

Gist O Haft

گیست و هَفت

27

Gist O Hasht

گیست و هَشت

28

Gist O Noh

گیست و نُه

29

Si

سی

30

Si O Yak

سی و یَک

31

Si O Do

سی و دُؤ

32

Chel

چِل

40

Panjah

پَنجاه

50

Shast

شَصت

60

Haftad

هَفتاد

70

Hashtad

هَشتاد

80

Navad

نَوَد

90

Sad  / Yak sad

صَد / یَک صَد

100

Sad O Yak

صَد و یَک

101

Sad O Do

صَد و دُؤ

102

Sad O Say

صَد و سَی

103

Sad O Dah

صَد و ده

110

Sad O Gist

صَد و گیست

120

Sad O Gist O Yak

صَد و گیست و یَک

121

Sad O Si

صَد و سی

130

Devst

دِوست

200

Se-sad

سئصَد

300

Charsad

چار صَد

400

Ponsad

پُنصَد

500

Shaysad

شَی صَد

600

Haftsad

هَفتصَد

700

Hashtsad

هَشتصَد

800

No sad

نُصَد

900

Hazar

هَزار

هزار

Hazar

هَزار

1000

Hazar O Yak

هَزار و یَک

1001

Hazar O Dah

هَزار و دَه

1010

Do Hazar

دؤ هَزار

2000

Say Hazar

سَی هَزار

3000

Mellon

مِلون

میلیون

Yak Mellon

یَک مِلون

یک میلیون

Do Mellon

دؤ مِلون

دو میلیون

Panch Mellon

پَنچ مِلون

پنج میلیون

Dah Mellon

دَه مِلون

ده میلیون

***در صورت روبرو شدن با هر گونه اشتباه در قسمت نظرات به ما اطلاع دهید.


تاریخ ارسال پست: دوشنبه 09 تیر 1393 ساعت: 6:12
برچسب ها : ,,,,

بلوچی گَپ-فرهنگ لغات-قسمت10:رنگ ها

 

رنگ ها

نکته: حرف ڑ حرفی است ما بین حرف « د» ، « ز» : برای تلفظ  کافی است حرف « ز » را وقتی که زبان خود را به دندان های فک بالا و پایین بچسپانید.در صورت نیاز هم می توانید آنرا بصورت « د » درشت تلفظ کنید.

تلفظ

بلوچی

فارسی

Rang

رَنگ

رنگ

  Sohr

سُهر

قرمز

Kaj

کَج

آبی

Sabz

سَبز

سبز

Sabza

سَبزَاَ

سبزه

Sia

سیا

سیاه

Sped  /  Safed

اِسپِ ڑ / سَفئد

سفید

Zard

زَرد

زرد

Narenji

نارِنجی

نارنجی

Khomri  / Bakami Po Rang

خُمری / بَکَمی پُ رَنگ

بنفش

Gahvai

گَهوَیی

قهوه ای

Hakestari

حاکِستَری

خاکستری

Sia

سیا

تیره

Horusht

هُرؤشت

روشن

Bakami

بَکَمی

صورتی

Nagsho Negar

نَگشُ نِگار

رنگارنگ

Kam Rang

کَم رَنگ

کم رنگ

Porang

پُ رَنگ

پر رنگ

Kalam

کَلَم

مداد

Nakashi

نَکاشی

نقاشی

***در صورت روبرو شدن با هر گونه اشتباه در قسمت نظرات به ما اطلاع دهید.


تاریخ ارسال پست: جمعه 16 خرداد 1393 ساعت: 15:35

بلوچی گَپ-فرهنگ لغات-قسمت9:طبیعت

 

 

طبیعت

نکته: حرف ڑ حرفی است ما بین حرف « د» ، « ز» : برای تلفظ  کافی است حرف « ز » را وقتی که زبان خود را به دندان های فک بالا و پایین بچسپانید.در صورت نیاز هم می توانید آنرا بصورت « د » درشت تلفظ کنید.

تلفظ

بلوچی

فارسی

Dagar

دَگار

زمین

Darya / Bahr

دَریا / بَحر

دریا

Tufani

تؤفانی

مواج

Komb

کُمب

برکه

Havz

حاوض

حوض

Hakh

حاخ

خاک

KU

کؤ

کوه

Duk

دؤک

سنگ

Jazirat

جَزیرَت

جزیره

Khalij

خَلیج

حرارت

Bap

باپ

خلیج

Shen

شِن

شن

Gad

گا ڑ

باد

Tiav

تیاو

ساحل دریا

Havr / Havr

هاور / هَور

اَبر

Asman  /  Arsh

آسمان / اَرش

آسمان

DaN

دَن

دشت

GAR

گَر

آبشار

Ruch

رؤچ

خورشید

Bedeh

بِ ڑه

بیابان

Namb

نَمب

مه

Aher

آهِر

تندباد

Jangal

جَنگَل

جنگل

Task

تَسک

گرد و خاک

Bolok

بُلُک

قله (کوه)

Moh

مُه

ماه

AF

آف

آب

 

 

چشمه

Star

اِستار

ستاره

Namb

نَمب

شبنم

Kavr  /  Kur

کاور / کؤر

رودخانه

Nukh

نؤخ

هلال ماه

Johli  /  Johl

جُهلی /جُهل

گودی / گود

Gardamal

گَردَمال

گردباد

***در صورت روبرو شدن با هر گونه اشتباه در قسمت نظرات به ما اطلاع دهید.


تاریخ ارسال پست: پنجشنبه 15 خرداد 1393 ساعت: 8:10

بلوچی گَپ-فرهنگ لغات-قسمت8:صفات

 

صفات

نکته: حرف ڑ حرفی است ما بین حرف « د» ، « ز» : برای تلفظ  کافی است حرف « ز » را وقتی که زبان خود را به دندان های فک بالا و پایین بچسپانید.در صورت نیاز هم می توانید آنرا بصورت « د » درشت تلفظ کنید.

تلفظ

بلوچی

فارسی

Gari / Monah

گَرّی / مُنَه

زشت

  Sart

سارت

سرد

Sovak

سُوَک

کند

Nukh

نؤخ

نو

Faram

فَرَم

زیبا

Torosh

تُرُش

ترش

Shirken

شیرکِن

شیرین

Sher

شِر

سر سخت / خشن

Khob / Shar

خُب / شَر

خوب

Bad

بَ ڑ

بد

Arzan

اَرزان

ارزان

Garm

گَرم

گرم

Eshtav / Torond

اِشتاو  /  تُرُند

تند

Lovar

لُوار

باد سوزان

Asan / Sahl

آسان / سَهل

آسان

Sak

سَک

سخت / دشوار

Kasan/Danzi/Toki

کَسان/ دَنزی/تُکی

کوچک

Torond

تُرُند

سفت / محکم

Mordani / Laghar

مُردَنی/لاغَر

لاغر

Tank

تَنک

تنگ

Baragh

بارَغ

باریک

Doraj

دُراج

دراز / بلند

Faram

فَرَم

خوشگل / قشنگ

Jand / Jandul

جَند/ جَندؤل

کهنه

Padan

پَ ڑَن

پهن

Geran Kimat

گِران کیمَت

با ارزش

Fashon-A-Nabi

فَشُن اَ نَبی

نفرت انگیز

Kasan

کَسان

کوتاه

Zuroe-Asten

زؤرِ اَ ستِن

نیرومند

Tamam

تَمام

کامل

Mazan / Har

مَزَن / هَر

بزرگ

Lahm

لَحم

نرم

Fash Del

فَش دِل

دلخوش

Zahr

زَهر

تلخ

Tohar

تُهار

تاریک

Horusht

هُرؤشت

روشن

Bimal

بیمال

بیمار

Khalas

خَلاص

تمام

Nem Tamam

نِئم تَمام

نا تمام

Pahk

پَهک

تمیز

Vaz

واز

گشاد

Aver / Chel

اَوئر / چِل

کثیف

Pakir

پَکیر

فقیر

Arshala

اَرشَلا

گران(قیمت)

Shanshani

شَنشَنی

خراجی

Fav

فاو

خواب

Sar

سار

بیدار

Sham

شَم

کوچه

Zerng

زِرِنگ

باهوش

Ganukh

گَنؤخ

دیوانه

Goukh

گؤخ

خنگ

Chakh

چاخ

چاق

Natont

نَتُنت

ناتوان

***در صورت روبرو شدن با هر گونه اشتباه در قسمت نظرات به ما اطلاع دهید.


تاریخ ارسال پست: پنجشنبه 15 خرداد 1393 ساعت: 7:05

ضرب المثل های بلوچی(بتر بلوچی)-سری ششم

61-پوستِ پِرِحتَگ

Powste perehtag

معني :پوست انداخته

مفهوم:پوست انداختن كنايه از دوباره جان گرفتن وبهتر شدن وضع جسمي

 

62- پـَ سَر گَپِّن پـَ دَست مـُ گَپِّن

Pa sar gappen pa dast mo gappen                          

معني : با سر و دست حرف مي زند

مفهوم : اصطلاحاً براي اشخاصي بكار مي برند كه در حين صحبت خيلي دست و سرشان را تكان مي دهند

 

63- پـَ سيچِنَي سَر حِسابَ كَنت

Pa sicenay sar hesaba kant  

معني:با سر سوزن حساب مي كند

مفهوم:در حساب و كتاب خيلي سخت گير وخساست بخرج مي دهد

 

64- پَس كِنزَگ تَرا آهوگِن پِحشكِنزَگ تَرا تاوانِن چـَ تاوانت گِهتِرَ آهوگِن

Paskenzag tara ahowgen pahskenzag tara tavanen  ca tavanet gehtera ahowgen                                        

معني : پس رفتن عيب ننگ است براي تو وپيش رفتن هم ضرر دارد پس ضرر بهتر از ننگ است

مفهوم:وقتي تصميمي گرفتي ياقولي دادي سعي كن به آن عمل كني گرچه به ضررت باشد

 

65- پـ َ سَرمُـ جَنَگِن  پَ پاد مُـ جَنَگِن پَ هچ جاحِح نَرَسي

Pa sar mo janagen pa pad mo janagen pa hec jaheh narasi

معني : به سرمي زند( ميجنگد) و به پا مي زند(ميجنگد)و به جايي نمي رسد

مفهوم :  به سر زدن و به پا زدن كنايه از تلاش زياد و بيهوده است

 

66-ِحشا كه كَرّا سُوار بي پاداُن مَسِرِحن

Pehsa ke karra sovar bi padon maserehn

 معني پيش از انكه سوار خر بشي پاهايت را تكان نده

مفهوم:قبل از انكه كاري را انجام دهي ادعايش را نداشنه باش

 

67- پُشتا اَدَگارا نَدا                

Posta adagara nada                              

  معنی : پشت به زمین نمی دهد

مفهوم:براي آدم زرنگ وزيرك اين مثل رابكار مي برند

 

68- پُشتِ گوشَي پِرِحتَ

Poste gowsay perehta                                             

معني : پشت گوشش انداخته

مفهوم : كنايه از ناديده گرفتن دستورو فرمان كسي  يا اهميت ندادن به چيزي

 

69- پـحشكُتِت كُدَگَنت مُـ گـحـچِنِش كَن تُ بِرِچَنت

Pehskotet kodagant mo gehcenes kan to

معني : اگر قبلاً توي پحشكت گذاشته اي حالا توي الك بگذارتا بريزند

مفهوم : در جواب كسي بكار مي رود كه منتي بر سر كسي مي گذارد

 

70-مٌـ چَند حنَگِن پَـ شُما سَرا

Pa soma sara mo candehnagen     

معني:براي شما سرش را تكان مي دهد

 مفهوم:به شما اميدواراست/به شما دل بسته/سر تكان دادن براي كسي / كنايه از اميد داشتن از كسي

منبع: کتاب فرهنگ جامع اصطلاحات وضرب المثلهاي بلوچي(بلوچی بتر) نوشته آقای خدابخش زومکی جاسکی


تاریخ ارسال پست: چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت: 4:00

بلوچی گَپ-فرهنگ لغات-قسمت7:سن و سال و عمر

 

سن و سال و عمر

نکته: حرف ڑ حرفی است ما بین حرف « د» ، « ز» : برای تلفظ  کافی است حرف « ز » را وقتی که زبان خود را به دندان های فک بالا و پایین بچسپانید.در صورت نیاز هم می توانید آنرا بصورت « د » درشت تلفظ کنید.

تلفظ

بلوچی

فارسی

Chok

چُک

بچه / کودک

  Toki Chok

تُکی چُک

بچه کوچک

Telf

طِلف

نوزاد

Chok / Marden Chok

چُک  / مَردِن چُک

پسر

Janek  / Janen Chok

جَنِک / جَنِن چُک

دختر

Toki chok

تُکی چُک

بچه کوچک (پسر)

Toki Janek

تَکی جَنُک

بچه کوچک (دختر)

Javan

جَوان

جوان

Pir-a-Mard

پیرَ-اَ مَرد

پیر مرد

Pirazal

پیرَزال

پیرزن

 

 

مرد بی زن

Januzom

جَنؤزُم

زن بی مرد

Chon Salenet

چُن سالِنِت

چند سال دارید

Mana Bist Salen

مَنا بیست سالِن

من 20سال دارم

Jane Chok

جَنِ چُک

زن جوان مجرد

***در صورت روبرو شدن با هر گونه اشتباه در قسمت نظرات به ما اطلاع دهید.


تاریخ ارسال پست: چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت: 3:56

یلوچی گَپ1-فرهنگ لغات-قسمت6:اعضای بدن

 

اعضای بدن

نکته: حرف ڑ حرفی است ما بین حرف « د» ، « ز» : برای تلفظ  کافی است حرف « ز » را وقتی که زبان خود را به دندان های فک بالا و پایین بچسپانید.در صورت نیاز هم می توانید آنرا بصورت « د » درشت تلفظ کنید.

تلفظ

بلوچی

فارسی

Gush

گؤش

گوش

  Dantan

دَنتان

دندان

Klench

کِلِنچ

انگشت

Pench

پِنچ

ناخن

Rudi

رؤ ڑی

روده

Puz

پؤز

بینی

Laf

لاف

شکم

Anichagh

اَنیچَغ

پیشانی

Chamay Kus

چَمَی کؤس

پلک چشم

Borvan

بُروان

اَبرو

Mechach

مِچاچ

مژه

Got

گُت

گونه

Shaghur

شاغؤر

فک

Bask

باسک

بازو

Zanigh

زَنیغ

چانه

Hun

حؤن

خون

Pop

پُپ

شُش

Chongut

چُنگؤت

آرنج

Sar

سَر

سر

Pad

پا ڑ

پا

Goruzeg

گُرؤزِگ

ساق پا

Paday Del

پا ڑَی دِل

کف پا

Barut

بَرؤت

سبیل

Pot

پُت

مو

Sont

سُنت

لب

Sea-nagh

سِئنشغ

سینه

Sea-ren / Delband

سِئرئن / دِلبَند

پشت

Had

حَد

استخوان

Garden

گَردِن

گردن

Cham / Chaman

چَم / چَمان

چشم- چشمان

Ran

ران

ران

Daf

دَف

دهان

Del

دِل

قلب

Jaghar

جَغَر

کبد

Shanagh

شانَغ

شانه

Koli-a / Gotegh

کُلی اَ  / گُتِغ

کلیه

Gushd

گؤشد

گوشت

Rish

ریش

ریش

Zou-an

زُؤ-آن

زبان

Mayda

مَیدَ

معده

Mokh / Majg

مُخ / مَجگ

مغز

Deam

دِئم

صورت

Dast

دَست

دست

Klenchan Dast

کِلِنچان دَست

انگشتان دست

Dasty Del

دَستَی دِل

کف دست

Dastay posht

دَستَی پسشت

پشت دست

***در صورت روبرو شدن با هر گونه اشتباه در قسمت نظرات به ما اطلاع دهید.


تاریخ ارسال پست: دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت: 4:00

یلوچی گَپ1-فرهنگ لغات-قسمت5:فرهنگ لغات-هوا و وضع هوا

 

 

هوا ، وضع هوا

نکته: حرف ڑ حرفی است ما بین حرف « د» ، « ز» : برای تلفظ  کافی است حرف « ز » را وقتی که زبان خود را به دندان های فک بالا و پایین بچسپانید.در صورت نیاز هم می توانید آنرا بصورت « د » درشت تلفظ کنید.

تلفظ

بلوچی

فارسی

Vaziat Hava Eshtarn

وَضیعَت هَوا اِشتَرِن

پیش بینی هوا چیست؟

Hava Eshtaren 

هَوا اِشتَرزِن

هوا چگونه است

Hava Khoben

هَوا خُبِن

هوا خوب است

Hava Havri-en

هَوا هاوری اِن

هوا بارانی است

Hava Barfi-en

هَوا بَرفی اِن

هوا برفی است

Hava Sarten

هَوا سارتِن

هوا سرد است

Hava Garmen

هَوا گَرمِن

هوا گرم است

Ruch Daren

رؤچ دَرِن

هوا آفتابی است

Hava Margien

هَوا مَرگی اِن

هوا ایده آل است

Daraje Hava Chonten

دَرجه هَوا چُنتِن

درجه هوا چند است

Ruch

رؤچ

خورشید

Gad

گا ڑ(د)

باد

Hava

هَوا

هوا

Daraje Hava Chonten

دَرجه هَوا چُنتِن

درجه هوا چند است

Havr

هاور

باران

Tufan

تؤفان

توفان

Gerand

گِرَند

رعد

Gorukh

گُرؤخ

برق

Havr

هاور

اَبر

Yakh

یَخ

یخ

Nashi

ناشی

خیلی سرد

Hanga

هَنگا

آیا

Hanga Fekra A-kany ke Havr Akayt

هَنگا فِکر اَکَنَی کِ هاور اَکَیت

آیا فکر میکنی باران بیاید

Hanga Fekra A-kany ke Havr Arechi

هَنگا فِکر اَکَنَی کِ هاور اَرِچی

آیا فکر میکنی باران ببارد

Che ruch khobe

چِ رؤچِ خُبِ

چه روز زیبایی

Che Hava-e Kharabe

چِ هَواءِ خَرابِ

چه هوای بدی است

Havr Rechaghen

هاور رِچَغِن

باران می بارد

Hanga Chatron pa-karen

هَنگا چَترُن پَ کارِن

آیا به چتر نیاز دارم

***در صورت روبرو شدن با هر گونه اشتباه در قسمت نظرات به ما اطلاع دهید.


تاریخ ارسال پست: دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت: 3:57

ليست صفحات

تعداد صفحات : 10